::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

در دام زندگی!

روزی با پرهای  شبیه پروانه بر دشت سیاه گلها پرواز می کردم گرچه زیبائی پر های پروانه را نداشتم اما پرواز را از زندگی آموخته بودم در بین راه با سخره ها ، درختان پیر ، گاهی هم عقرب های زندگی هم صحبت بودم! نیم نگاهی هم به تنها سفیدی آسمان می انداختم و  به سوی زندگی سیاه  می رفتم  . روز ها می گذشت و من پیر ترو خسته تر دمی شدم آرزویم از زندگی فقط یکبار دیدن رنگ زردی بود که خورشید نام داشت گرچه نفرت نامدینش این انسانها  اما برای من پر از نیاز بود. به این فکر بودم که ناگهان زندگی تیره تبدیل به روشنی شد ، و نوری چشمانم را به قدری آزار داد که نمی توانستم ببینم چیست وقتی برگ های پائیزی از کنار دیدگانم رد شدن خورشید را دیدم! می خواستم فریادی بکشم و خدا را به آعوش بگیرم که صدای بچه ای که نامش زندگی بود را در کنار گل های اطرافم شندیم! با سرعت به طرفم آمد با تور شکاری خود مرا به دام خود گرفت پر هایم با سفیدی تور  رنگارنگ شده بود خوشحال بودم از اینکه می توانم این همه رنگ را ببینم! آنقدر دنیا برایم زیبا بود که فراموش کرده بودم در دام زندگی پیش به سوی مرگ می روم از صدای خوشحال کودک لذت می بردم دگر خودم را فراموش کرده بودم! و فقط به زیبائی دنیا فکر می کردم! زندگی مرا به خانه برد با انگشتانش مرا لمس کرد و من وارد خانه جدیدم شدم! خانه ای بر رنگ زندان! روزهای اول برام زیبا بود!  چند روزی گذشت که احساس کردم می خواهم با عقرب سیاه زندگی حرف بزنم! اما ندیدمش  من زیر نور خورشید فراموش کردم که دگر چیست این دنیا! دلم برای دنیای مشکی تنگ شده بود در این خانه فقط یه سگ مشکی بود که اونم رفت....

من دیگه نتونستم به خانه برگردم! من مردم! دفن شدم حتی پسرک برای بردن پودر شده های بدنم هم نیامد ذره ذره های وجودم پخش شد! تا اینکه من به دنیا اومدم و در غالب یک  انسان داستن پروانه را نوشتم!

 نویسنده : بهزاد منفرد

دنیائی زیر خاک!

دیگه دنیا به سبک خودش موسقی می نوازه دیگه نه میشه موسیقی آروم گوش داد نه میشه موسیقی تند نه می تونم دکلمه گوش کنم نه می تونم موسیقی به سبک بی کلام بشنوم فقط میشه نفس کشید صدای تند نفس هنگام فرار از مشکلات خودش یه ساز قشنگه وقتی می ایستی و نفس می گیری تا دوباره فرار کنی اونجاست که دیگه ساز تکراری سراب! صدای رگبار شب صدای بارون اشک توی سنگفرش خیابون زجر دم مرگ یه معتاد کنار جوب ته غم لابه لای حسرت ، ولی وقتی خسته ام قلمم نشانگر حقیقت چرا وقتی کاغذا سیاه می شن دستای من از بارون غم خیس نمیشن! جرا وقتی اشک آدما از چهرشون زلال تره غم آدما از دلشون سایه تره ! می خوام فرار کنم برم مهم نیست تکرارش فقط یه مشت دلیل موندن! فقط هرجا خوابیدم و دیگه چیزی ندیدم! بیشتر مرا ببینید! بالای سرم این نامه را برایم بخوانید....!

نویسنده: بهزاد منفرد