::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت چهارم)

از خواب بیدار شدم سرم سرخ شد بعد خیس بعدم لامپ از جا درآمد بیدار شدم ، اه من با کت شلوار نخوابیده بودم ! او...! آره خوابیده بودم سریع به سمت لابلی هتل دویدم قالیچه جاودلنه ایرانی که معلوم نبود برای ساختش چند دختر بینواه وبا گرفته بود خشمش گرفته بود و خودشو زیر پاهایم رد کرف و من خود سقوط کرده دیدم چشمانم را که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم وای چقدر از پرستار ها بدم میاد این پوزه بندی که میذارن روی دهنشون  بخاطر چیه بنظر من اصلا بهشون نمیاد دکتر های مثل شیطان ها می مونن چون با همون چاقویی که من خیار پوست می کنم اینها لایه بیرونی مغرم را می تراشند ناگهان احساس کردم از رو خودم بیدار شدم و عده از شکمم به شکم پشتم ضربه می زنند ایستادم ناگهان همه ازبدنم رد شدن و من ازآینه روبرو خودم و با چند قاتل دیدم ولی روبه روم چیزه دیگه ای می گفت چند تا فرشته در حال معالجه من بودنن واسه همین سعی کردم فراموش کنم چه گذشت که مردمک چشمم بیدار شد و دختری  گفت آقا آقا چشمام باز شد نشستم  قالیچه قرمز همچون شیطان روبروی دیدگانم خوابیده بود بیدار شدم گفتم چی شده؟ دختر گفت من داشتم رد میشدم و شما اینچا خوایده بودید ، بیدار شدم ایستادم وبه  سمت عقب برگشتم ناگهان نوری عجیب از من رد شد  ناگهان خودم را دیدم چقدر جوون شده بودم پشت لبم علفزار سیز شده بود در حال نوشتن بودم آری از بچگی فقط ثبت وقایع یاد گرفته بودم اززمانی که حلزون در فرار لاکپشت بود قناری ها سرود جنگ می گفتند  و شالیزار زیر سیل مرده بود نوشته هائی که دیگران بطوری عجیب برایم  بازگو می کردند  اون روز من  اون روز من !.... آری درسته همین روز بود که من تصمیمم نهائی شد  روزی که می خواستم خود کشی کنم و اون نوشته ام آخرین وقایع من قرار بود بشه  بیدار شدم و خودم را کوتاه تر از خودم دیدم چقدر پیر شدم  حرکت کردم و من جلوی در ایستادم ولی اون در را باز کرد و رفت و من مانندی نوری بی فایده به سمتش دویدم پله های پاگرد را بالا می رفتم و من به  خودم نمیرسیدم به سمت پشت بام رفتم دیش های ماهوراه آسیا جایگاه فرشته ها بود این روزها  فرشته ها هم با تشریفات میان پیشت پامو لبه بلندی پشت بوم گذاشتم و آماده پرتاب به سمت زمین شدم ودر دهانم کاغذ بود و اینبار مچاله نبود تا خورده بود دکمه پیرهنم باز بود همون که همیشه می افتاد بستمش پیرنم را داخل شلوارم کردم می خواستم مومن بمیرم پرتاب من به مرگ قرار بود ساعت 4 بعد از ظهر اتفاق قرار بود بیفته کم کم مردم انسان نما می آمدند تعداد آدم ها زیاد می شد و من نظاره گرشون بودم خودمم که لای تماشاچی ها نظاره کردم که داشتم می گفتم آقا تورو خدا کمک کنید این قرار بمیره و مردم می گفتند اون سوپر منه بند کفشم را بستم  .

 ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد