::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت پنجم)

چشمانم را باز کردم هنوز روی همان مبل خوابم برده بود و دخترک در حال دیدن تابلو میکلانژ بود خوابهای عجیبی دیدم می دانم شما حتما خواندید ولی فقط چند دقیقه ای میهمان این خواب های من بودید من سالهاست با این خواب های زندگی می کنم حتی در واقعیت هم این تصاویر را می بینیم برای همین به  هتل بازگشتم هتلی که برای اولین بار موادی مصرف کردم که سبز بود منظورم همون علف خودمون هست که بهش گرس و ماری جوانا هم می گن من درست از دست یه اسپانیایی این گل عجبیب را وارد سلول های مغزم کردم و تا به امروز نتونستم ترکش کنم یه جوری موفقیتم رو مدینونشم ولی نابودیم رو نمی دونم چیکار کنم نمی خواستم براتون باز گو کنم من اومده بودم اینجا تا برای همیشه این رفیق نیمه راه و تنها بذارم و دگر با خودم نبرمش که شما همه چیز را دیدید و از این به بعد آگاه هستید که چه بر سر  من خواهد آمد  خیلی دوست دارم از اینجا برم بیرون اما تنها ئی رو دوست دارم از دوستان سبز خوشم نمیاد می دونی یجوری همش تو مخت هستش نمی تونی بندازیش بیرون هرکاری می کنم بازم میاد سراغم واقعا عشق از روی مغر خیلی بده واسه همینه می گن باید از قلب عاشق بشی واسه اینکه وابستگیش در بود و نبودش زیباست ولی مغز مجبورت می کنه خودخواه باشی و فکر کنی کاری که می کنی درسته واسه همینه پدربزرگها مغزشون پر شده از کانال های سیاسی و دیگه نمی تونن مغزشون و با قلبشون ربط بدهند واقعا روزگار عجیبی است نمی خواهم مثل همه داستان نویس ها گذاشته ام را براتون بنویسم چون من گذشته ام را دوست ندارم البته گرچه ممکن است گه گاهی در خواب های من همه چیز را بیبینید خوابهایی که مثل بازی شطرنج می مونه و همیشه من توش مات بودم چون رقیبم زندگی  بود هم وزیر داشت هم فیل داشت هم ده ها سرباز داشت که بدست ویزر با اسبی که شبیه گوره خر شده بود به سمتم می دوید! ولی من فقط یه قلم داشتم و اتفاقاتی که بر سرم می آمد را می نوشتم و دودی از بالای سرم می گذشت! هیچ وقت نتونستم به این موضوع فکر کنم که بلاخره من کجام ؟ می دونید آدمی که الان اینجا نشتسه و توی هتل فوقع العاده کلید اتاقشو نداره کیه؟  به من می گن فلو،   فلو در اصطلاح خیابانی ها به معنای  مصرف مواد هست درسته من یه قاچاقچی مواد مخدر هستم که سالها زندگیم بر نابودی آدم ها خلاصه شد و امروز اومدم همه چیز و پسش بدم و برگردم به شهر خودم تا داستانی از این واقعه را بازگو  کنم ! این هتل سکو پرتاب من بود به سوی زندگی ولی  قانون سوم تردودینامیک می گه اگر در نقطه ای ثابت ایستاده باشی و جسمی را بصورت عمودی  برتاپ کنی آن جسم باز همانجا باز خواهد گشت!  و من حالا بازگشتم!

نظرات 1 + ارسال نظر
بهناز شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:48 ق.ظ http://360.yahoo.com/profile-FsRwkvczfq5_6cu2icf0De6e

باید یه روز بیام از اولش بخونم :دی :پی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد