::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

روزی من پرواز کردم

روزی من پرواز کردم در آسمان آبی میان ابر سفید کنار خورشید زرد ، آبی و سفید و زرد هر کدام ترانه تنهائی خواندند کنار ابر نشستم نگاهی کرد و به من گفت : کاش می تونستم روی زمین قدم بزنم خسته شدم از شناور بودن ، خسته شدم از این رنگ آبی و خورشید زرد ، نگاهش کردم نگاهم کرد چیزی برای گفتن نداشتم ! ابر می خواهد قدم بزند و من می خواهم پرواز کنم و حال خورشید زرد آرزوی ما را برآورده کرد آز آن روز مانند ابر در آسمان آبی پرواز کردم و ابر سفید را می دیدم که بجای من در زمین زندگی می کرد سالها گذشت و من احساس تنهائی نکردم زمین خشک شده بود تا اینکه یک روز دلم برای شاخه گلی تنگ شد آنقدر گریه کردم تا محو شدم سپس مردم و زمین دوباره از اشک یک تنهای دیگر جون گرفت.


نویسنده : بهزاد منفرد

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام.زیباا بود.ولی با شخصیت تو یکی نبود.اونی که اینا رو مینوسه تو نیستی!کاش یه روزی برسه که همه ما بفهمیم هیچوقت پرواز مهم نبوده.شیرینم نیست.اوج لذت یک موجود تو پریدنه.لحظه ای که پاهامون از زمین کنده میشه بعد دوباره این نیروی جاذبه دوباره ما رو میکشه پایین .چوون نمیخواد مال کس دیگه ای بشیم.یه روزی میبینمت که داری میپری.نه اینکه پرواز کنی.....بای دوست من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد