::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

گل دشت...

امشب به خیالم احساس را با تور ماهیگیری گرفتم ام . تصاویری از تجربه دیروز همچون خیال امروز می روند ُ، تا فردا را مثل دیروز تکرار کنند ، و منطق نمی تواند احساس را کنترل کند زیرا احساس چشمه جوشانی است که از دل سنگ سخت سرچشمه می گیرد.

چه کنم اینبار ؟.....

این گناه من نیست آدمها دروغ پیشه اند ،

به من چه دروغ دختری هوسران......

به من چه عشق دو حرفی .......

فردا ی مهم من چه ارزش دارد اگر احساس مهمم را امروز نکنم شاد؟ این سوالی است که جوابش تکرار گذشته است.  نتوانی صداقت را بر احساس دور کنی نتوانی امروز را فدای فردا کنی فردای ما از امروزمان دستور می گیرد.

نه آنقدر سنگ صفت نشدم که  روزم را به خودم تلخ کنم . پس می بویمت ای گل زیبا تو نیز مانند دیگران همانند من نیستی تو زیبائی و رویائی و پر از امید چگونه تنها توقع تو از زندگی را نپذیرم؟

ان هم چه توقعی !  بوی خوب عطر های اشکهای باران را بر مشامم فوارانی کنی!

نه نتوانم تنها گل این دشت سبز را نبویم می دانم شاید عمر نکنی قدر من اما همین قدر که در این دشت  بزرگ در دیار خرداد شاد ماندی بوئیدنت وظیفه ایست که بارها می بایست تکرار کنم ...

آلبوم گناه بودن



سلام اینم دو تا ترک از آلبوم جدید دکلمم به اسم گناه بودن بقیه ترک ها تا ۱۰ روز دیگر آماده خواهد شد.
دکلمه از بهزاد منفرد با همراهی پاشا

گناه

واکسی

شکمها نه ماه است که باد کرده

از زمانی که چرخه گردون زندگی بدست گمنامی که در ناکجا آباد هست یا نیست چرخیده شد . هر چه از روز اول بود دوتا شد و دوتا به توان پدرو مادر و هزاران و میلیون ها و امروز میلیارد ها شد. من نیز یکی از این جوجه ها هستم که گوئی برای دل دو انسان دیگر به این دنیا برتاب شدم از همون روز اول که چشمانم به این دنیای خود پسند باز شد با ضرب دستی به باسنم ساعت ها غرق اشک شدم کاش آن روز همه می فهمیدند که اشک من از بابت ورود به این زمانه است.


مانند لوبیائی سهر آمیز بزرگ شدم و هر بار بدست اربابانی همچون برده ای با تمدن زندگی کردم اربابانی که پدر و مادر یکی از نامهایشان است . تا زمانی که زندگی را نشناختم پدرو مادر زندگی بودند و اکنون زمانی بود که زندگی را شناختم و پدر و مادر دشمنان زندگی. 


 من از توهین بیزارم به احساس شک ندارم ولی خرد را بر دل ترجیح می دهم و امروز را برای حال نه، بلکه برای فردا زندگی میکنم.


از زمانی که زندگی برایم قابل فهم شد بودنم در این دنیا باده به برف شد . هرچه تا دیروز کردم کاری بود که مانند ربات برای کسی کردم. و آیا واقا زندگی این است؟ بسیار سوال کردم از بزرگان و پایندگان و دلیران و حتی مبارزان در قبر که چیست این زندگی ؟

همه گویند زندگی زیباست. ولی به راستی مردمان به دروغ می خواهند آرامش از این لجنزار باج بگیرند؟ زندگی زیبا نیست هر که با چشم ببیند جز خون و دروغ و ظلم چیزی نبیند.  


ان زمانی که از زندگی لذت بردی دنیا برایت بی ارزش بود وگرنه زندگی دشمن سرسخت آرامش است . باور نکن از آنهمه دین فروش که در خانه خود نشسته با شکمی پر از مو،  لب بر قلیان و تریاک و زن و خواب بعد از ظهر . زندگی برای او اینست و بس

ولی برای من و تو زندگی شعر نیماست


آِی آدمها که بر ساحل نشسته اید و شاد و خندان       یک نفر در آب دارد می سپارد جان


من این را باور می کنم از زندگی که حتی اگر خندان هم باشم زندگی در حال گرفتن جان همین آدمیست که روحش آنطرف در من می خندد. زندگی هر بار بیشتر از قبل می خوراند گوشت و پوست و استخوان پدربزرگ و مادربزرگمان را ولی افسوس که ما باز از برای دل خویش قربانی می آفرینیم بر زمین . به دنبال جفت خود در تمام عمر خویش جز تباه عمر فردی بی آزار که ناخواسته آنهم نه بلیط رفت و برگشت بلکه فقط جواز رفت به این دنیا را داده ایم کاری نداریم.


ای مادرانی که بهشت زیر پایتان ایستاده از برای خواستن یک هوس از این دل نکنید بازی  با احساس انسانی نو .


انسان نمی تواند کسی رابخواهد از برای خود . نفریب خود را!     تو از جان نمیگذری از برای طفل دل خواسته ات او همان خواسته دل توست که سالها با رنگ های مورد علاقه ات تزئین می شود و تو لذت می بری زیرا او در کلک زندگی فریب خورده است و زمانی که بفهمد این دنیا چیست  مادری نیست که اورا یاری کند . 


ای شکمهای باد کرده نه ماهه  ، از برای این دل نکنید بازی با احساس انسانی نو . بپذیرید که طفل برای دل خواستن تو به این دنیا می آید و تو اورا می آوری ، بپذیرید که او نمی فهمد که این دنیا چیست که اعتراض کند ، بپذیرید زمانی که راز پست زندگی را فهمید شما دگر نیستید.


هرچه گفتم از سر خودخواهی نیست من برای خود می کنم تکلیف در این برگ سفید ، گر زندگی به سوی پیشرفت رفته مشکل از من نیست ، حال که تو توانی احساس مرا خوانی ، گویم من همانم که فردا روزی قرار است فرزند تو باشم نکن بازی از برای دلت با احساس انسانی نو.


بهزاد منفرد

کهن ذهن بالتیموری

نمی دونم چرا این روزها خواب نمی بینم و اگر هم ببینم در خواب نیستم. این روزها تنها دقدقه زندگیم شده پیدا کردن راه حلی برای خوابیدن.اما هربار که بی خواب میشم صدائی درگوشم زمزمه می کند : "زمانی که تو فکر می کنی بی خواب ترین موجود زمینی «بالتیمور» در خلسه‌ی ملکوتی چشمک می‌زند" به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام . تا به کی بگردم و پیدا کنم هر آنچه را که این ذهن پوچ وخسته از زیر زمین. همانند قارچ سمی به خورامانم دهد.


تابکی خنده کنان شب و روز را عوض کنم تا بکی بی خوابی را گردن خود اندازم؟ من هرچه کشم از دست این ذهن خسته است ، ذهن کنجکاو لجوج و نترس . هرآنچه خواهد می کند با خود و من و من همانند پشیزی در دیار این ذهن خسته ام. به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام؟


این ذهن خسته مرا به دنبال بالتیمور کشاند روی دگر سکه که نه بلکه روی سوم سکه را به رخم کشاند. و حال از چیزی که هستم و دیدم به خود می بالم . و از این ذهن خسته گله ای نخواهم کرد . ولی همین خسته کهن هر بار می خواهد که ببیند و بیبند و ببیند.

و هر بار خسته تر از دیروز ساعت شنی عمر مرا برعکس می کند. و هربار از من صبر می خواهد . می گوید: " با صبر آب رفته به جوی باز می گردد" اما گیرم که آب رفته به جوی باز گردد ماهی مرده چه سودی خواهد کرد.؟


می دانم که ذهن بهانه است فقط سپری از گل شمشیر در شب طوفان است . این خسته کهن منم که در شبی سیاه به   راه افتادم اما افسوس که از بس راه تفکر ناروشن بود از چاله در آمدم به چاه افتادم. من گم شدم در شبی سیاه شبی که ماه را بر خود حرام می داند وقتی می بیند این کهن ذهن اینگونه از شب هراسان است. به راستی در کجای این ذهن خسته ایستاده ام و از خود چه می خواهم؟


این کهن ذهن می داند که من خصم او نیستم . بلکه انکار او هستم. این کهن ذهن می داند که ساعت شنی هربار از نو آغاز می کند زندگی را . این کهن ذهن می داند که به سر آمده دوران بالتیموری. این کهن ذهن می داند که زین پس عمر خود را از آخر می بایست بشمارد. 


با این حال هر شب این حرفها ردوبدل می شود مانند توپی پینگ پینگ بین من و کهن ذهن و ذهن یک کینگ کونگ که در خواب می بینید روزی در خواب رفته ام و صد البته خواب هم میبنم.زیرا خوابیدن را دگر در خیال خواب دیگران می جویم و خواب دیدن را همین دنیای واقعی که می بینم.


بهزاد منفرد

ایستادن

این چند وقت خیلی فکر کردم باز هم مثل همیشه نخوابیدم به قول آلن گینز برگ "بهترین مغزهای نسل‌ام رو دیدم که با جنون  تباه شدند، تشنه‌ی عریانی دیوانه‌وار، صبح ِ سحر خودشونو کشون‌کشون می‌رسوندن به خیابون کاکاسیاها  به دنبال یه چیزی که بزنن تو رگ،نشئه‌گان فرشته‌خوی مشتاق سیر ملکوتی با دینام پرستاره‌ی ماشین شب" 
می خواستم فقط این جملشو بگم  "با جنون تباه شدم "ولی هرقت اسمش میاد نمی تونم همشو نگم ....
می خوام  دیگه فکر نکنم می خوام دیگه بدی ها برام مهم نباشه . من سالها زندگیمی صرف این کردم که به آدم ها بگم بدی نکنید . اما باور کنید نمیشه! آدم ها عوض نمیشن از آلان به بعد فقط یه چیز می خواهم ان هم  اثبات ممکنی است  که در ذهن شما غیر ممکن شده . این موضوع فقط یک جمله است "می توان در میان بدها زندگی کرد و خوب ماند..."
جز خاطره ای از ادامه زندگیم برای فرزندان فردا چیزی نمی خواهم قضاوت از آن کسانی باشد که زندگی را خوب و یا بد  می خواهند بینند.

یکم از خودم بگم اولین فیلنامه کوتاهمو با نام " او تنها نیست " بعد از 1 سال تموم کردم و فردی نازنین با استقبالی گرم حاظر به ساخت آن در خارج از کشور شد . این داستان برگرفته از کلمه تنهائی است سعی کردم به هر شکلی که ممکن است مخاطب را در شکی واقعی ببرم شکی که در آخر فیلم خواهد دید که هیچگاه تنها نیست .

او تنها نیست فقط یک بازیگر دارد بازیگری تنها در اتاقی سفید که پروانه ای  رویائی اورا از تنهائی نجات داده اما انسانها تنها بودن را نبود انسانی در این کره خاکی می دانند و یا همنیشنی  که باچشمانش سیبی زرد و گاهی قرمز به او بدهد .

کاور فیلم هم توسط خودم طراحی شد. گرچه تخصصم نبود و در کار دیگری دخالت کردم اما تنهائی آدم و متخصص هم می کند.




اما از شعرو دکلمه چه خبر؟

 راستش شاعر بودن کار سختی است . هنوز که شاعر نشدم گاهی به خودم جرات می دهم و قلم را حرکت می دم  تا یکی از هزاران درد زندگی را در قالب جمله ای بگم که خواننده ام را به فکر ببرد . با این حال  یکی از شعر های نوشته شده  ارزش دکلمه را دارد . که بزودی به کمک دوست خوبم " پاشا " آهنگسازی خواهد شد.


یه موضوع دیگری هم در مورد بعضی از نظرات شما دوستان خوبم هم بود .من هیچ نظری را پاک نمی کنم همه را می خوانم و در این دنیای مجازی به همه نشان می دهم اما خواهش می کنم بعضی مسائل که قانونی در جهت بحث آن بین من و شما وجود ندارد مطرح نکنید. زندگی من مانند بازی پوکر برای همه معلوم است به کسی متعهد نخواهم شد که بعد ها مجبور به عدم انجام تعهدم شوم "من تنهائی خودم را دوست دارم و هیچ وقت نیز تنها نیستم"

  • به امید روزی که به قولی که امروز به خودم وشما دادم عمل کنم تا شما با افتخار از قول من برای فرزندان فردا سخن بگوئید...
بهزاد منفرد