::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

چی میشد ارشاد کتاب خدا رو چاپ نمی کرد؟

چی میشد ارشاد کتاب خدا رو چاپ نمی کرد؟

داستان این نوشته از چسب زخمی روی پای چپم شروع شد که بر اساس یک بی احتیاطی اتفاق افتاد و آلان هم چندسالی است که جای زخم از بین رفته ،  چه ربطی داشت!؟ هیچی. مهم این بود که داستان ما شروع شد . 

بضی وقت ها زخمها خوب نمیشند بلکه فقط ظاهرشون نشون میده که خوب شدند اینجاست که انسان فریب می خوره اخ که چه کیفی میده وقتی آدما فریب می خورن ، اینجور وقتها دوست دارم روبروشون با یه بستنی یخی به حرفاشون گوش بدم یارو توری از آفرینش برای من حرف می زد که بستنی من از خجالت آب شد . و من فقط خیره به چشمانش و لباش رفت و آمد فکشو می شمردم . به راستی که شهر ما سمساری خاطره ها در کتبی است که این روز ها کلی قیمت پیدا کرده به هرحال  خدا هم باید درامدشو از جائی بگزرونه دیگه  شغل خدا این روز ها نویسندگی است. و الحق که خوب شغلی انتخاب کرده تو شرایطی استثنائی که نه ارشاد بهش گیر می ده نه جونوری جرات داره کتابشو نخره چون موضوع کتابش شده داستان زندگی ما و الحق که خیلی مست بوده که اینجوری خرچنگوساخته . اگه بخوام از کتاب خدا بیشتر حرف بزنم از اول کل آفرینش باید بگم برای همین یاد حافظ را گرامی می دارم و تولدم رو از گوشه ای از کتاب شروع می کنم چون از اول زندگیم تا آلان جز چرت و پرت چیزی ننوشته..! 25 سال به جلو می رم درست زمانی که یکی از برگها پاره شد و من در آسمان شناور بودم اونجا بود که فهمیدم دنیا فقط تو این کتاب نیست بلکه فراتر از یه کتابه ! نویسنده روزگار وقتی دید یه برگ از داستانش گم شده کلی ارتش و آماده باش داد تا منو برگردوند به کتاب !.

من شناور بودم و برگهای کتاب دونه دونه پاره شدن و آسمان غرق آزادی شد ارتش فداکار خدواند رقص آزادی را در آسمان هیچ به پا کرده بودند . و من مغرور از اینکه دنیای واقی را پیدا کرده بودم . خدا وقتی چنین دید تعغیب و گریز و کنار گذاشت به نوشتن داستانش ادامه داد و ما را زین پس شیطان نامید. اینجا بود که با خدا اعلام جنگ کردم زیرا من نیز می توانم نویسنده افرادی باشم که در آسمان خالی شناورند . روند روزگارو داستان خدا عوض شد . و جنگ آغاز شد بارها به خدا می گفتم اگر ریگی به کفشت نبود چرا منو شیطان نامیدی! که شخصیت های داستانت از بیرون کتاب بترسند. و اون همیشه می گفت چون من خدام! عجبا یعنی چی؟ مگه برای من خار داره که نمی تونم خدا بشم . نویسنده روزگار دوران سختی و در داستان می گذارند زیرا شخصیت ها دودستگی یاد گرفته بودند و انجا بود که نوسینده قصه ما اولین اشتباه و کرد. خوبی و بدی نام گرفتند.  و اینگونه من قربانی یکی از اینها شدم . مهم نیست ! اصلا مهم نیست من اصلا بچه نه نه نیستم درسته این بیرون هیچی نداره که ازش لذت ببرم ولی بجاش این قدرتو بهم میده که هرچی خودم می خوام بسازم چیزی که تو اون کتاب لعنتی نداریش یه جورائی هرچی هست باید باشه و اونجا مترسکا فکر می کنند رئیس جمهور آمریکان.!


زندگی با هر سیلی بر گوش زمین که از طرف خدا نازل می شد می چرخید و یک روز ورق می خورد و گذشته ها رو باد با خود می برد و آینده گان هنوز در فکر خدا نقش می بست اینجا بود که متوجه شدم هنوز امیدی برای متوقف کردن خدا هست ! زیرا می بایست  کتاب زندگی پاره می شد و زندگی بدون نویسنده راه خودش را ادامه می داد چیزی که حق هر موجود زنده بالتیموری است.!

هرچی در مورد من نوشته دروغ بوده من اصلا خدارو دوست نداشتم چون من اصلا نبودم خود اون منو بوجود اورد اما دست روزگار یه روزی من و پاره کرد به عبارتی جر خوردم تا فهمیدم من کیم اینجا کجاست.! خدا دروغگوئی بیش نیست و ما همه بازیچه دست اونیم.

کینه و عقده توده بهمن بود که هر لحظه ممکن بود کتاب را تبدیل به یک گوی سفید کند و بر گوش خدا بزند . اما سیلی را فقط من نمی زدم بلکه تمام آدم های اون کتاب بهم میزدند. خدای داستان ما هر بار از من جلو تر بود چون من هنوز می خواستم آخر داستان اون و خراب کنم برای همین زندگی پس از مرگ آفرید و نام یکی را بهشت و دیگری را جهنم گذاشت اینجا بود که باهاش حال کردم چون منو فرمانده جهنم کرد! جهنم پایگاهی بود برای آدمائی که جر خورده وپاره پوره میومدن توش و من وبری اخلاقش بودم یه چیزی بگم جهنم اصلا دستگاه های شکنجه و آتشو اینا نداره چون فرماندش منم اینجا من به همه میگم هرکاری دوست دارید بکنید. و هرچی می خواید بسازید .اما زمینی ها رو فراموش نکنید اما خدا یه مشت مفتخورو داره پرورش میده تو بهشت پاشید یه سر برید بهشت ببینید یه آپارتمان هفت طبقه شده من موندم اینهمه آدم و می خواد چیکار کنه اونجا حتی تو بهشت هم دست از تقسیم بندی بر نداشته مثلا طبقه هفتمی ها بالا شهرین و طبقه اول باید کرایه خونه بده راستش و بخواید این بهشت و جهنمم یه کتاب دیگستکه خدا شروع به نوشتن کرده و اینبار مثلا می خواد اشتباه قلبی خودشو مرتکب نشته قصه ادامه پیدا کرد تا اینکه روزی تصمیم گرفتم برم زمین و شخصا با آدما صحبت کنم برای همین از خدا خواستم یه بلیط رفت و برگشت چارتر برام بگیره نامردی نکرد تو موتو ر هوایپیما هم با هزار منت بهم جا داد الان هنوز تو زمینم و یه وقتائی با آدما از واقعیت زورگار حرف می زنم اما تو این خراب شده یا خدارو قبول داری یا نداری خوب این که بد نسیت انتخاب می کنی اما وقتی خدارو قبول داری نباید ازش بد بگی و اینجاست که دیکتاتور معنی می گیره! امروز به این فکر کردم که من شیطان نیستم خدا هم وجود نداره هرچی هست خودمونیم من و تو می تونیم خدارو به کتابمون بیاریم! می تونیم شیطون و بکشیم ولی یه چیزی همیشه باهامون هست که اسم نداره ، صفت نداره، آینده بین نیست، فقط مثل آبشار رونه ! اون وجدانیست که با هر شخصسیت جدید برگی سفیدی از کتاب آفرینش رو هدیه می گیره خوب بیائید این برگ را خط خطی نکنیم تا اگر خدا و شیطانی اون بالا در حال طلاق طلاق کشی بودن بفهمن ما راه خود را از آغاز همراه داریم! و بازیچه جنگ و دعوای کسی نیستیم.


نظرات 9 + ارسال نظر
عرفان یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام بهزاد
چطوری پسر؟
اون روز که به من زنگ زدی شمارت رو سیو نکردم.
یه زنگ به من بزن کارت دارم.
یادت نره ها!

آلبالو خانومی (نگین) یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

راستش من اصلا نفهمیدم چی گفتید
حالا باز برم این صفحه ی وبلاگ شما رو سیو کنم سره فرصت نوشته های دیگتونم با تامل بخونم ببینم دقیقا چی به چیه !‌

چونکه دنیا را طوری می بینی که من نمیبینم و دنیا من چشم سوم توست!

نگین یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام اقا بهزاد.
خوندمش اینو کامل فهمیدم چی میگی فقط اون ۵ خط آخرو ۳ باز خوندم..تا بهتر بفهمم.
فرضیه ی جالبی بود.موفق باشی

5 خط آخر تعریف حال بود ممنون ازت که وبلاگ من و همراهی می کنی واقعا ازت ممنونم

لیلی دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ http://kavire-teshne.blogsky.com

ممنون بهزاد جان توهم لینک شدی

همراز شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ق.ظ

سلام عزیزم

ممنون که نظر دادی.

اما خدای ادیان!
؟

حسن یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://www.bia-love2.blogfa.com

سلام عزیزم.. خوبی[قلب][قلب]

بازم ممنون از حضور سبزت....[گل]


عزیزم نوشته و داستانت خیلی زیبا ودر عین حال با قلم گیرا بود...

واسم افتخار بود که یه گوشه از نوشته هاتو بخونم.... ولی ای کاش چاپش میکردی....

با اینکه سیاست مداران ما تحمل شنیدن واقعیت رو ندارند... چون با بی سواد نگه داشتنمردم و با بستن تکنولوژی به مردم به راحتی حکومت میکنند...

ولی باز باید چاپ کنی... این آیندگان هستند که بین ما و اون سیاست مداران دیکتاتور قضاوت خواهند کرد..

پس باید چاپش کنی. باید............



راستی من میخوام اگه خدا بخواد وبلاگو یه کم متحول کنم .. آهنگ های خوشگل و برنامه های کار بردی و کارت پستال های زیبا و البته انیمیشن و فونت های زیبا...

اگه دلت خواست میتونی متن و حتی اسم خودتو مثلا با فونت آتش بنویسم که تو وبلاگت ازش استفاده کنی...

نمونه این فونت ها رو با طراحی خودم تو وبلاگ خودم استفاده کردم....

بازم به خونه خودت سر بزنی ها...

بهاری باش....[گل]

پس فعلا.. یا علی[قلب][بدرود]

ارغوان جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.kolbetanhaei.blogfa.com

براستی که اینگونه است!!!!!!!!!!

قشنگ می نوی۳۰آقا بهزاد
از اون تیپایی که من خیلی ۲ودست دارم

مر۳۰ ۴۰ ...تا

دنیای من چشم سوم توست!

این قشنگ بود! تعبیر جدیدی از متفاوت دیدن و متفاوت بودن!
من عاشق این تفاوتام

عرفان دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://vahabeyoon.blogfa.com/

سلام

به روز شدم

نمیای بهم سر بزنی رفیق


برای لینک نظرت چیه؟؟؟

نفس جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام اقا بهزاد واقعا قشنگ بود .موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد