::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

همانیم که هستیم

ایمیل هائی که جدا از نظرات برام ارسال می شوند نظرات گوناگونی است اما در بین همه آنها ایمیلی دیشب خواندم که  در آن مورد اتهام بی اعتقادی به خدا و دین قرار گرفتم .

 

دوست عزیزم هرچه از زندگی بفهمی باز کم است.   زیرا زندگی پایانی ندارد و خاموشی تو دست اوست. گرچه ذهن انتهای زندگی را پذیرفته است و با حجم خود فهم انسان ها را به اندازه حرف می زند. اما قدرت را از این امر چه حاصل وقتی ذهن بیکران تو به همان اندازه است که من از بدو تولد تحیمل شده به زندگی به همراه دارم!


 هرچه هست همین است و همانیم که هستیم فراموش مکن همینو همان هست که هستیم.

 

 حجم باور نا زمانی و نا کجائی ، قدرت پچ پچ فراموشی را اندازه خواهد گرفت . و اعتقادات فریاد می زنند نه پچ پچ . با صدای بلند از بودنت را در نا زمانی و نا کجائی ذهن به دیگران تحمیل می کنی! تنها تو در آنجا موجودیت مطلقی .

و ای کاش در بیکران ذهنت توانی از قضاوتی فراتر از فریاد اعتقاد بود. اما داوری پشت ذهنت و در کنار من نشسته است .

 اینجا می گویم به تو هر آنچه هستی خود بودنت را به اثبات می رسانی و بودنم هرآنچه هست خود بودنت را به اثبات می رساند . دوست من همانگی را بفهم  و زندگی را از دیدگاه هزاران چشم زاده زمین ببین زیرا تو یکانه هستی و ما  هزارانه گانه ایم. فراموش مکن که درخت جهل معصیت بار نیاکان است  و نسیم وسوسه ایست نابکار.

 

جهان را به چشمهای روشن زیر پلک نبین.جهان را با چشم خاموش و در تاریکی باور کن جائی که صدای دختران معصوم نه ساله از تمامی وجودت که تبدیل به شنیدار ها شده بشنوی .

 

دستانت را در آینه نگاه کن چنین آلوده به سیاهی نیست را باور نکن ،صدا هارو بشنو. با شیوا فریادانه اش گوش کن .

 

با هرچه هستی مشکلی ندارم زیرا همانی که هستی . با همانیتت به دستی چیزی به نام آموزش همانیت در اینجاست که می جنگم زیرا من فرزند آفریدگارم و تو فرزند انسانی ، که گویا نویسنده قهاری بوده

 

اگر بی اعتقادم از برای اعتقادم به هرآنچه که نوشتم است

 

روزت خوش

 

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

 

پای در پای آفتابی بی مصرف

که پیمانه می کنم

با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.

من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.

پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.

افسانه های سرگردانیت

- ای قلب در به در! -

به پایان خویش نزدیک میشود.

 

بیهوده مرگ

به تهدید

چشم می دراند.

ما به حقیقت ساعت ها

شهادت نداده ایم

جز به گونه این رنجها

که از عشق های رنگین آدمیان

به نصیب برده ایم

چونان خاطره ئی هر یک

در میان نهاده

از نیش خنجری

با درختی.

***

با این همه از یاد مبر

که ما

- من وتو -

انسان را

رعایت کرده ایم.

***

درباران وبه شب

به زیر دو گوش ما

در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما

روسبیان

به اعلام حضور خویش

آهنگ های قدیمی را

با سوت

میزنند.

(در برابر کدامین حادثه

آیا

انسان را

دیده ای

با عرق شرم

بر جبینش؟)

***

آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی

توان خرید،

مرا

- دریغا دریغ -

هنگامی که به کیمیای عشق

احساس نیاز 

می افتد

همه آن دم است .

همه آن دم است .

***

قلبم را در مجری ِ کهنه ئی

پنهان می کنم

در اتاقی که دریچه ئیش

نیست.

از مهتابی

به کوچه تاریک

خم می شوم

وبه جای همه نومیدان

میگریم.

 

آه

 من

حرام شده ام!

***

با این همه - ای قلب در به در!-

از یاد مبر 

که ما

- من وتو -

عشق را رعایت کرده ایم،

از یاد مبر

که ما 

- من و تو -

انسان را

رعایت کرده ایم،

خود اگر شاهکار خدابود

یا نبود

 

نظرات 7 + ارسال نظر
sasan پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ http://beferest.ir

jaleb bud khosham umad :D man haruz behet sar mizanam to ham sar bezan ;)
www.beferest.ir

نگین پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ

من
حرام شده ام!
زیبا بود....ا این جمله خیلی خوشم اومد.
زندگی پایان زیباییی ندارد..عمری در پی یافتن مقصد زندگی رفتم و رفتم.از چه چیزها و لذت ها و زیبایی ها و البته زشتی و کثیفی ها گذشتم!! تا به مقصد زندگیم برسم...
به من گفته بودند نقطه ای که با دست نشان میدادن پایان زندگیست.رفتم تا به نقطه رسیدم.
نقطه یک تکه سنگ بیش نبود!!
این همه وقت رفتم و رفتم و رفتم...دیدم و گذشتم و حسرت خوردم!
پا روی تمام لذت ها و خوشی ها گذشتم....
غم ها ی دخترک معصوم را دیدم!میتوانستم کمک کنم...نکردم چون میخواستم به پایان زندگی به مقصد برسم..چون فکر میکردم پایانش همه ی اینها را دارد.
لذت ها گذشته است و من فقط حسرتش ا دارم...از همه گذشتم تنها به خاطر این تکه سنگ!!
دیگر این بار هیچ نقطه ای را باور ندارم.و هیچ پایانی.لذت ها را میبینم...دخترک را میبینم..کمکش میکنم..دیگر در پی مقصد نیستم..یلفتم..که زندگی یک سفر است..مقصدی در کار نیست!!
ندوید اینگونه عجولانه ...نگذرید از دیده هایتان..که آن نقطه هیچ نخواهد بود

نگین پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ

حرفت رو قبول دارم.همانیم که هستیم.
خوندن این مطلبت منو یاد این وصیت نامه نیست میندازه توداستانای کوتاهتو میگم.
اونجا هم حرف از خدایی که زدی که به دست طبیعت هزاران کودک مصوم و انسان های بیگناه را نابود میکند..از رنجشت گفتی که نمیگذاری طبیعت تو را ببرد..و اینکه خدا را نه..پروردگارت را دوست داشتی
گفته بودی بالاتر از خدا خداییست که خدا را به خاطر اینکارهاش مجازات میکنه.
و عاشق پروردگارتی چون نه مذهب داره و نه از کشتن خوشحال میشه.و همیشه بهت کمک میکنه..تا خوب و از بد تشخیص بدی..حس میکنم منظورن همون وجدان سفیدیه که تو پست پایین ازش حرف زدی.
من معتقدم که هر کس باور خودشو به زندگی داره و هیچکس نمیتونه به کسی حرفش رو تحمیل کنه..یا به زور بخواد مثه اون فکر کنه..شاید به دیدگاه من یا بهزاد یا هر کی..دین تو ایین تو غلط باشه..و شایدم درست..نمیدونم.
فقط اینو میدونم که به قول اقا بهزاد ما همانیم که هستیم.
به نظر من کسی دنبال خدا نگرده..خودتونو پیدا کنین.خودتونو بشناسین.
و من هیچوقت به خودم اجازه ورود به حریم خصوصی یه نفرو نمیدم..همون اعتقاد و باور یک انسان!
به من ربطی نداره..چون نه از اون بالاترم نه برتر.منم مثه اونم.آزادیم تا باورمون و اعتقادمون رو با حرف بیان کنیم.
من از کله پاچه متنفرم..و هیچکس نمیتونه منو اجبار کنه که حتی اون را بو کنم!!!!!!!!!
حتی اگر تو عاشق این غذا باشی من ازش بدم میاد!!
موفق باشی.

njmh شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ

با این همه - ای قلب در به در!-

از یاد مبر

که ما

- من وتو -

عشق را رعایت کرده ایم،

از یاد مبر

که ما

- من و تو -

انسان را

رعایت کرده ایم،

خود اگر شاهکار خدابود

یا نبود

njmh یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ق.ظ

مراعات ها اگه نبودن که همه چیز به فنا رفته بود

اره اما اگه همه چیز به فنا می رفت لازم به مراعات کردن نبود

علی یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ب.ظ http://gapedel.blogspot.com/

به منم سر بزن داش بهزاد

یه عتیقه دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ http://derowgar.blogsky.com

دوست عزیز سلام . فرهیخته گرامی در بد زمانه ای گیر افتاده ایم . آری در زمانه ای که اگر چیزی بفهمی متمی. آری امروز درک و فهم و جست و جو گناهی است بس بزرگ. موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد