::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

بادبانان

در کدامین روز زمین خاک را فرش خود می بینید

در کدامین روز باران اشک غرق می شوید



انقدر نوشتیم تا کلمات از جمله بندی شرمشان آمد. وای به حال ما و مردمانی که اشک کلمات را باور نکردند. عقربه ها رفتند و عقربها نوشتند تاریخ،  و ذهن زمان را به نیش گرفت تا هر روز درد سرنوشت را به خورد کلمات دهد! و ما همچنان هر سازی می بایست می زنیم و جملات در فرش سرنوشت می رقصند به ساز ما! اینگونه است تاریخ....


به راستی که داستان زندگیمان را نوشتیم در کتابی به قطوری تاریخ هرچه کردیم ! هرچه خواستیم نوشتیم . و امروز باز می بالیم به کرده های خود . 


ریختیم خون هزار انسان بی گناه 

تا نشان دهیم هستیم کشور گشا ،


نوشتیم کوروش به تخت تاریخ جهان 

نگفتیم تخت زخون آمده بجا


 اوردیم دین به دامان تخت 

ترجیح دادیم عرب به تاریخ و تخت. 


شد ایران کوچک و حقیر.

و باز هم نوشتیم تاریخ و عظیم. 


هرچه هست پیروزی در تاریخ ما

شاه و تخت و خاک و سراب


ز خون عده ای خورده ایم زجام

که نام داشتند دشمنان ما!



هرکه کشت و برد شد قهرمان

هرکه مرد و رفت شد زیر خاک


گر خدا خواهد مرگ ساخته اش

بدان که خدا انسان  رفته باورت


دیوانه ها در من

راستش آلان هرچی می نویسم نه  پیامی است نه متن ادبی بلکه فقط از تجربه به دید خودم است و موضوعش چیزی جز دروغ نیست امیدوارم باور کنید 

 

سلام این روز ها زیاد سلام کردم به افرادی که دوست داشتن اولین برخورد صدای سلام باشد و  بجواب صداقت ها خداحافظ نه در صدا بلکه فقط حس درونشان به هر حال شنیدار من شمائید و سلام بیانش .  

 

ادمها از راستی بیزاند زیرا راستی تضاد اجتماع است و تاریخ اثبات کرده که تاریخ نویسان زنده ماندن و نوشتن کشتیم تا بمانیم و هر آنچه خواندیم از فاتحان است و نویسندگان قاتل زمانه به هر حال اینجام یا قاتل یا مقتول به دست خواننده نوشتم از دید خود هر آنچه بیانش هست .  

 

روزی به دیدار دیوانه ای در قفس در ذهن خود رفتم دیوانه در اتافقی به رنگ مجهول در قول و زنجیر خوابیده بود و با چشمانش مر با خود به عالمی می برد که در آن وجود نداشتم از او پرسیدم  نمی دانم چه بپرسم و او  پاسخ داد انچه می بینی جوابی است که هیچ گاه سوال ندارد به ذهنم بیشتر رجوع کردم و سعی کردم موضوع داستان را عوض کنم به همین دلیل برگشتم و دوباره در زدم اینبار دختری را دیدم با موهای فر کر غرق در تفکر و موسیقی آشنائی است که خواننده ندارد به همین دلیل ذهنم را  پشت چراغ قرمز نگاه داشتم تا بیشتر بفهمم او کیست . 

 

زمان را در ذهنم با دختری شطرنجی که رخ بود و مسیرش یا افقی با عمودی سیر کردم و چهره رخ را مسمم باور کردم و خود را سربازی در صفحه بازی دیدم که مرا به یاد تماشاگر شرنجی انداخت که در دیوانه خانه در ذهن اولم زندگی می کرد برگشتم  پرسیدم چگونه سوالات جوابش همان سوال است  پاسخ داد که زمان اثبات اعمال گذشته است و تکرار سوالات به اینگونه دلیل ناباوریش . باور کردم اما خواتسم واقعیت را انکار کنم برگشتم و دوباره در زدم . 

 

با چهره ای حدی و شاخه گلس به رنگ کروات که تبدیل به گذشته ای زشت که همانند نمادی زیبا به راستی تبدیل شده تصور کنید باور باران نسبت به رفتارش تعغیر کند و جای باریدن بتابد تا ما شک کنیم که هستیم و سعی کنیم بتابیم اما چندی بعد رفتار آفرینش به ما ثابت می کند قرار نیست بتابیم به همین دلیل نگاهش کردم و سفر کردم به ذهن اولم و سعی کردم از دیوانه سوالم را اینگونه بپرسم چرا اینجائی؟ 

 

و دیوانه  پاسخ داد که تازه شدی مثل کلیه زبان داران که تنها چیزی که آموزش دیدن این است که از یک دیوانه بپرسند  چرا اینجائی!   

 

سوالش عجیب بود به همین دلیل رفتم سراغ خواننده بی کلام و شروع کردم به جرو بحث سر موضوعی که جوابش در ذهن دو طرف از قبل نوشته شده بود و برای من می خوام و او نمی خواد . 

 

به راستی کل زندگی بر  پایه خواستن و نخواستن رشد کرده و جنگ میان این دو دلیل وجود من و شماست من نیز ماننده شما یاد جمله مهم خواستن توانستن است رفتم و امروز فهمیدم این جمله مشکلی بزرگ دارد و خواستن توانستن نیست بلکه خواستن نخواستنت است . 

 

تلخ . عذاب ، و هیچ احساس دانستشن . 

 

می خواهم باورم کنم که وقتی فردی را دوست دارم می توانم داشته باشم زیرا هم دروغ نمی گویم و هم کاملا  انسانی راستگو و درستکار و هدفدار می شوم اما قدرتی عظیم  

 پشت خواسته شده هاست که دلیل وجود من و شماست و آن هم چیزی نیست جز کلکه متضاد خواستن و هر کلمه ای که احساس دوست دارد و احساس چیزی نیست جز زمانی در انفعال عقربه ها در عمر زمین که ما می خواهیم . 

 

برگشتم سمت ذهن نخست و دیوانه بدون آنکه ذهن جوهریم بنویسد جوهر   پس داد و  

پرسید چرا اینجائی؟ و من گفتم زیرا جوابی برای دیوانه نبودن  پیدا نکردم و او گفت برگرد و دیوانه نباش . فکر کردم و برگشتم و در ذهن دومم تصور کردم اگر دیوانه نبودم چه می شد و شخص صدایم کرد سلام نگاهش کردم و جواب نداشتم . دوباره  پرسید . لذت بردم که در روز دوبار سلام کرد چون لذت بردم جوابی ندادم و او بعد از چند ساعت  

پرسید سلام کردم و من دو راه بیشتر نداشتم . 

 

یا باور کنم دیوانه ها عاقلانن یا عاقلان دیوانه جواب سلامش را آنقدر گرم دادم که یادش رفت ۳ بار سلام کرده و افسوس خورد چرا احساسم را به بیانب راستی دادم باور کنید اینبار با اشک سمت دیوانه در ذهنم برگشتم و گفتم احساس می کنم دیوانه ام! 

  

و او گفت دیوانه زمانی  دیوانه است که  پندارند دیوانه است و دیوانه هیچگاه به این موضوع فکر نمی کند که دیوانه است برگشتم سمت ذهن دوم 

   

و گفتم : می خوام دیگه بیخیالت شم چون تو نمی فهمی منو اینجوری اذیت میشم! چون احساس می کنم راستی دروغه!   

 

حرفمو که زندم رفتم  پیش ذهن نخست و گفتم یه زنجیر می دی بیام   پیشت؟ گفت فکر می می کنی اینجا نیستی؟ من ذهنتم خره! چرا به خودت دروغ میگی؟ وقتی بخودم اومدم دیدم واقعا راستی چیه !؟  

 

وقتی کسی و دوست داری باید بهش راست بگی اما همیشه کسی و دوست داری که ارت انتظار داره به خودت دروغ بگی نشون بدی دوسش نداری و در اخر می فهمی دوست داشتن فردی اشتباه است زیرا دوست داشتن باعث انجام رفتاری از جانب دوستدار است که رفتارش کنترلی دارد در دست وابستگی و او دروغ را ترجیح می دهد بر احساسی زلال که واقعیتش علت دروغ و مفعول ندارین زیرا شخص سوم گذشته است و دوستدار همان دیوانه ایست که در ذهنت خود تو و خود توست.    

 

زمان عذاب جاده است  

هرچه رسد از اوست و کشیدن با ماست 

غم افسوس ها را به آنها زلال می گویئیم 

و واقعیت که برای خودمان به آنها دروغ می گوییم 

کهنه ها در دام و تازه ها در ذلت  

من خر و ساده و تورو صادق و می خواستم 

و هم خرم هم صادق چون تو صادق و می خواستی!   

صادق در زمان ،  مانند مهدی در مسلمانان در حال برگشت است! 

روزی می آید و من نیز محکوم به صبر او هستم 

و اگر نیاید افسوس به فهم اسلام در باور هیتسم 

و اگر بیاید محصول تجربه صبر و صبور از دیار پسیتم 

و هرچه خواهد شد بشود زیرا من باور نمیکنم که سیستم 

و اسان هست تا بگوید آنچه هست و خواهیم  

و هرآنچه هست از سستیت زیرا همه پستیم