::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

روزگار

کاش اینجوری نبود داستان من

لذت با تو بون فقط ارزوی من

گرچه اخرش تلخ است 

زره زره وجودم تمانای من 




هر روز روزگارم شک و تردید

با واهمه های نگاهت خند و رقصید

عمر من ارروزی به گور رفته است 

اعتمادم به عشقم داستان تهدید



ببین کج نرو حرف من  رم کرده

حقایق تلخ و ایستاده فریاد زده  

چشمانست خسته است 

زخم های تنهایی ماندو  عافبتش گندید


آلبوم جدید تا سحر

این آخرین کار دکلمه من که آلبومی با 4 ترک است خیلی خوشحال می شم اگه نظرتون رو درباره کارم بهم بدید از این لینک می توانید آلبوم را دانلود و یا گوش کنید





http://alonetone.com/behzad900/playlists/ta-sahar

ما که داریم میریم

ببین نگو راهم غلطه 

ییجوری نبین منو که

انگاری خلافم یه نخ علفه

اینی که میبینی از رو مشکله

نیست که  اینجاس از رو انتخابه

خواسته باشه حبس تو یه اتاقه

سیاه و رفیقاش برو بچ ارواحه


بازم این جمله ها

یکمی حرف دارم واسه تویی 

که پاتو گذاشتی رو دم ماره 


ماهم میرقصیم واسشون   با فلوت عربا

گرفتم فاز باهاش و حواسمم جمه


منم غمم نیس حاجی

 حالتو  بکن با یه پیک راکی


راضیم از روزام خدامم دارم اونم نیس مخالفم

اونو نمی بینیش اما دارمش تو شبم 

تو گوشم میگه برو هستم باهات 

پا پس نکش میگه بهم دست مریزاد

بردی همرو از رو همینه نکن دست از پا خطا


ببین رفیق زندگی یه خطه

مجبوری بری از شروع تا تهش

خسته شی  نیس یه تاکسی

با من باشی زندگی حله


من اینی که هستمو دوست دارم

کشتم هرچی نفرت و تو قبلم

پشتمم همه دارن حرفو  نیسم تو باغم


آره مشتی دمت گرم همین

یکم با ما  باشی نیس غمی

ما رو کشتی ولی باز خوبی

از منم نترس و یه پیک بریز راکی

می خوام مس کنم بشم خاکی


بگم این ماره که پات گیر کرده روش

نیش داره بسه دورتو توهم شدی باند پیچی


حالا باز تو بزن فلوتو بیار بیرون مارو

منم اینجا مهم نیس برم میگیرم دم از کارو



چند خطی با خودم

خاطرم درگیر فکر است ذهنمم تنگیده امشب

نگاهم قفل نیرنگ صدایم فریاد ننگ است


آه طاووس پشت میله  رقص بارون پشت شیشه

 کابوس هر شب شیره نکند انگشت پتروس هنوز پشت سد گیره



امروز هم رفت

امروز هم مانند دیروز رفت 

و این جمله افسوس نبود 

بیان مردی رنجور از زندگی هم نبود

هرچه بود  در بوم  همین مرد کشیده بود 

 واقعیت اکنون که هیچ گاه مدیون مردم نبود

لحظاتی از اون که اونجور رفت هم نبود

نگاه افعون به دنبال درمان طاعون بود 

بارش بارون تموم نشد تا اون بود

مردی بازور گمون نکرد هیچگاه نادون بود


راز قطب ها

یکی محکوم به انتخاب است .

زمانی که انتخاب کرد فهمید انتخابی دیگرم هست .

یکی آمد و گفت پس همیشه دو انتخاب است . 

یکی هم کتابی کهنه باز کرد و نوشت یکی خوب و دیگری بد است


انتخاب ها شدن تکراری از کتاب 

هرکه هم داشت انتخابی جدا 

خواست و نباشد یه تکرار صدا

جایی نداشت میان مبتکران کرات


و بعد ها جمله ای نوشتن برای آنکه نباشد زما

هرکه ندارد اعتقادی به کتاب نباشد بهتر است برای ما

جنگ بر سر انتخاب هر از گاهی می ریخت خونی از میان ما

تا کتاب جمله ای داشته باشد  هر روز در بساط



زندگی بدون انتخاب از جملات کتاب هست اشتباه

هرچه در فکر شما هست خوب و بدش معلوم است در کتاب

انتخابی خلاف آنچه نام دارد ز خوب های کتاب

جرمش معلوم است نوشتیم در کتاب



این شعر که می نویسم داستان تلخ ماست

یادمان باشد که همیشه از ما زماست 

و  من یاد دارم که هر آنچه یاد ندادن به ما

نه دزدیدم ماه را زبام شبت نه خواستم بخوانیم حتی یک خط


شعر من تنها نگاه من است

نگاهی هرچه هست همین است و بس

دست من نیست روزگارم خواهد ز من

بگذزیم داستان و بگم وقت کم است


کتابی شد کلام خدا همان که آورده است ما را به ما

دستانی نیز می نوشت کلام خدا که مانند ما داشت دست و پا

هر چه در دنیا خوب بود بد خدا گفت و نوشتش با برق وباد

عمرش که آمد زه راه ، کتابش ماند و شد پادشاه ما



پادشاه امروز ما فقط برگ های نیست که دارد پیام

کاش اینچنین بود آن زمان گر نبود نداشتیم پیام

اما انچه هست درد آور است و تلخ  

پادشاه امروز ما زندگی دیروز افرادی است که هستند ز خاک


بیست و هفت سالی است که دارم چشمانی باز

همیشه داشتم انتخابی جدا هر که دید گفت بزن به چاک

اما هر بار که دارم انتخابی جدید نخواهم یک روز هم زندگی میان ما

زندگی برایم هر آنچه که دوست دارم است و ندارد ربطی به شما


چند خطی می نویسم برای دشمنان دوست نما

همان دوستانی که نقشه دارند برایم با فکری خواب نما

مرتب سرشان در رفت و آمد است  از نوع زندگی ما 

اگر نوع فکرم خوب نیست چرا بیننده هر لحظه اش هستید حتی شبا؟


در این تاریخ که هزار ساله است قدمتش

هیچ گاه دروغ زپشت ماه پنهان نگشت

آشکار که شد دیگر آبرویی هم نداشت

آنکه هر بار فکر می کرد این دروغ تک است


نگاهم از زندگی باز می داردم از تلافی

گرچه می دانم آلان رنگ لباس تنت

و یک دکمه است فاصله روزی های خوب تا بدت

اما این چنین رفتار من فرق تو با من است


من که دوست دارم باز هم هرکه با من بد است

و  حتی نکردم یکی از کار هایت با من با خودت چون بد است

نتیجه انتخاب من ز زندگی هم در راه است

خوب باشد یا بود از دید من تک است .





زهرای من همسان من

نمی دانم چرا  جمله عشق برای نوشتن نیست

شاید بخاطر شخصی است که راهی جز ماندنش نیست .

گرچه هر چه هست  نیست نباید بداند که هست . 

نگاهم افتاد به آن سو ،  او که می رقصد که هست 

قدمهایی آرام از میان آّبها برداشت باراش ببست .  

سالها گذشت و در باورم هر شب به  یادش نقشی نشست.

آن که بود ز رفتنش  نداشت پاسخی به انچه هست . 

روز که دوباره امدنش ز راه رسید رفتم دست گرفتم که ایست

تو کیستی که هر بار رفتنت دست من نیست که نیست

نشست و نگاهم کرد و گریست

پوزخند و سپس سنجاقی ز موهایش گسیخت

و رقص گیسوانش ز آسمان گریخت 

لبانش که باز شد می دانستم که این قلب زآغاز تهیست

و باز هم نگاهش کردم تا صدایش آورد که هیس

سوالت نیست در خاطرم که چه روز بودم ز پیست 

و تو نیز در خاطرم نداری جایی جز مردی که همشه توهیست 

نگاهم ز آسمان دوخت  که نبنید اشکم که ریخت 

و او نگاهم به زبانش دوخت ، ندید که آَسمان اشکم نریخت 

نگاهم به سویش که دید چشمانش به آنسو گسیخت

گفت که  آُسمان روزی ز عشق ماه به شب گریخت 

اما هیچ کس به پشتش حتی یک قطره آب هم نریخت

چون زعشق آمد زبانش به حرف ، حس بودن کنارش چه هست 

نگاهم که آمد کنارش نشست صدایش آورد که آه ،آنطرف نشست

نسیمی از کنارم گذشت و رفت،  با صدای لرزان پرسیدم که اسمش چه هست

زهرای شب  همسان من از آسمان شب را گرفت آرام نشست

شب  که دیدم در دستمان روز زما نورش گرفت قلبش شکست

زهرای شب همسان من  شب ز دستانش جای باران نشست

روز که آمد،  باران شب نماند زتن ، راز عشق همین است و بس

شب ز روز برگشت چو اصل من ندیدم زهرای شب از آن شب دگر


بهزاد منفرد

من و همین یه ورقه

اگه فقط یبار بدی  گوش به من می فهمی کیم چرا پی  زندگی و می مالم به تن این آهن پوش که می سازه همیشه  پاپوش یکم باهوش و گاهی هم مثل یه بایقوش که شب نمیره از هوش میکنه منو مدهوش 

این کلمات و از اول نکردن تو مغزم از وقتی رزم شد جزم عازمم به جایی که نیست واسم قابل حزم

ولی من اینم مثله همتونم یه روزی میمرم هیچی نمیبرم جز آخرتم که اونم نمی دونم  با کی غریبم به خدام گفتم به جونم قسم خوردم نمونم


نمی خوام قافیه بازی کنم ولی باز میگم رازی دلم از این همه دروغ  که هرجا می رم میدم گوش 

نوبتیم باشه نوبته منه که گلایه کنم که زندگی نبود آنگونه که دیدم تو آینه همش ابلهانه بود و واسه من یه افسانه


اگه دل سنگم یا که پستم  خوب همینم خیلی خستم یک هشتم زندگیمو بطور حتم بیشتر نداشتم که اونم چیزی نبود جز یه پستو که دورم بسته بودن تو همون شکم ننمون 


این چند خط و می نویسم بد میرم حوصلت سر رفت میدونم ولی خو منم دلی داشتم گلم یکی از شما ها کرده پر پر و خاکشم شده خشک هرکی اومد ریخت ذره اشکی  اما مرده این خاک دیگه ازش عشق بیرون نمیاد و آدمیزاد دوست داره باشه آزاد ولی ابعاد ابرو باد نذاشته من یکی بشم آباد حالا هم خیالی نیست رفتم سر اجساد اجداد کنمشون ارشاد که به خدا بگن یه بنده دیگشم شد ارتداد




جنون

امروز خواستم احساسمو بداهه تجربه کنم چون نخواستم درد حالمو هیچگاه فراموش کنم


همانند یک غده چرکین از پیکر تاریخ برون ریخته ایم


                                                      مانند یک سرگردان پی آشیانه 


 رشد کردیم و زمان را ساعت روزنگار غده تاریخ هزارساله گماشتیم

 ظلم کردیم تا یاد بگیریم بجای درمان ریشه درخت برگهایش را هرس کنیم. 

خوردیم مردار حیوانات را جشن گرفتیم تا اکوسیستم را بهانه ای برای لذت معده گشاد

ساختیم تا بجای ایستادن روی پا نبردبان ها را فهم تکنولوژی نامیم

زدیم تا زمانی که خورده ها نخورن از ما

پریدیم تا آنجا که رکورد رقابت بیافریند ، و خاک لگد مال هیایو لحظه ای از برای نفس رامان

شستیم ، از آغاز ، تا پایان را گناه نشوید ، حتی باران با اشک زلال

رفتیم تا آمده باشیم و نرفته ها رو ترک بنامیم و خود رفته ها را خودکشی!

بردیم ، به هیچ ، تا نبریم از یاد که چه هستیم ، تا برنده شویم و بازنده بنامیم نبرده های خودرا

کردیم تا نکنن با ما اینگونه کرده های خود به آنها ، و هرچه کرد با ما جز سرنوشت نبود

خواندیم بجای باد بجای آب بجای ما! و سازها را ساختیم بجای باد بجای آب بجای ما!

مکیدیم تا خون ، غنچه لب به دنبال باد تا رهد از ناف ما زجوران

کشیدیم آنقدر که دود ترک آور شد و ترک رنج آور، نکشیدن ها جنگیدن و ما باز هم کشیدیم

خندیدیم تا نیش در حد بناگوش نیم دایره ی شاد ما شد ، آه  گریه قرینه تمامیان

گریه کردیم تا خنده زیبا شود ، شد ، کردیم ، ما انسانیم پس توانیم هرچه بد بود با خود کردیم.!

جویدیم هم چو موش در سوراخ قائم شدیم تا چنگال گربه سرنوشت چنگ نزند بر خورد شده ها

دادیم تا ندهند بر باد هرچه نداده بود. حیف باد همه را با خود برد . نزدیم  باران ساختیم ساز باران


دیدیم همه را ، باد دو دید!! تا نگاه نکنیم هرچه بد مزاج بود بر دلمان

شنیدیم نه از دور بلکه مماس با تصویر درد،  گوش نکردیم تا نشویم کر ، و گفتیم صمعک حقیر است در پیری

آوردیم از هوس که عشق بهانه نفسش بود ، آورده ها را قربانی کردیم به باد تا بیشتر بمانیم به روی خاک

گذاشتیم هرجا که شد ، تا در آید از بهر خاک  آنچه دلت خواست !! خشک شد،  مرد .. و افسرده شدن آهی لحظه ای!

کاشتیم به نام نهال ،  یادمان رفت که کاشته شدیم ، درد را منتقل کردیم به کاج سران!

برداشتیم تا برداشت نکنیم مرده ایم 

گفتیم از همه چیز جز نگتفه  ها ونگفته ها گفتند از نگفته های ما ، شد ماه از پشت ابر بیرون و گفت و نگفت ماند و ما رفتیم از شرم زیر خاک

سوختیم همچون نام چوب به روی سرخ خاکسترها فراموش شدند و اسکلت ها قیمتی برای موزه فردایان

یاد دادیم تا یاد نگیران هرآنچه ما یاد نداشتیم یاد گرفته ها راه تو را رفتند و آه زمین همه را!

بریدیم نه از ته بلکه ریشه تا نروید از خاک پاک سخن غیر از مایان

کشیدیم از همه جز خود. و رنگین کمان کشید هفت رنگ زندگی ما که جیره بندی بود از آسمان به دیده گان ها

بویئدیم هرچه گل داشت در بساط اینگونه بود که خوشبویان شدند هدیه برای لحظه ای از دل ما به نام یاران!


راندیم هرچه خوبکاره بود و تیشه ور رادیم به دل هرچه بدکاره بود و کینه بخت

باز کردیم هرچه در بود باز کردیم !! دری نبود دگر! ، کلید را دادیم به در تا باز کند هرچه قلب دارد همچون دربه در

بستیم به روی هر کس که خواست نبندد دری به روی ما!

زاریدیم تا گریه خجالتی شود گریه آمد و خنده برایمان آرزو و هدف آرامش آه که چه نیستیم در باغ

 کشتیم تا بمانیم بخوریم زخون مردگان که فردا نشویم کم از فرمانروایان

اما 

  اما 

تو اشک ریختی از این کرده ها!

         پس هنوز هستند کسانی در میان ما

                   نکردن ظلم  با باور آبزیان!

                             نخوردند خون زجام تازیان

                                          نبردند کوه به قلب رامیان!

                                                         نشستن سوز به شوق شوکران


اما 

   اما 

         تو فریاد زدی نکردی این چنین ضلم به شاکران

                                   نگفتی زخود برای نفس شاد کاویان

                                              نجستی چو موش به دالان بادیان

                                                              نکشتی  هرچه بود برای شاهدان


من اما هرچه بود دیدم و گریستم 

من اما هرچه هست خواندم و دیدم


چه کنم!


کرده ها و نکرده ها را چه کنم

تا فردا خوب و بدو تباه فردایشان نکنند.


این رنج نوشته را خوان و برو 

به دو دست باور خویش را بگیر و برو


نکند خام شوی از کلام جملات

که این نامهاست که می زند ساز کائنات


نویسنده : بهزاد منفرد

عشق تو نیستی

عشق تو نیستی

کجائی ای خانه ابری اشک بارانش گرفته است . کجائی ای باد برهنه من چهره ام خاموش است. درشب زمستانی در کنار دختری خردادی ماه از بالا می تابد و من چراغ سرد زمستان را در فصل گرما در این جاده باریک روشن کردم . چه می خوانی؟ چه می خواهی! چه کسی این قصه را در زنده گان می سراید. هنگامی که ساز عقربه ها در حال اشک می دهد . ثانیه ی مرا به غرور در تصویر ذهن می سراید . طوفان شبی است خاموش گرچه تنهاست و من آواز می خوانم . و منم تنها منم که در شب تنها آواز می خواند. ای کاش ابدییت باور حالت بود و عشق بی مفهوم ابدیت همان عشق نیست . اشکال همان است که هیچ به هزاران هست تبدیل شده! ذهن خسته من می خواند امشب از شب، تنها به ابر فریاد می زند از برای اشک هیچ ، که چرا؟ چرا اینگونه می باری در این تنها غزلم نثر من زبانم را شرم میدهد از جمله بندی که هیچ همان عشق است تو عشق نیستی! تو عشق نیستی زیرا عشق هیچ است تو هر آنچه می توان تعریف نکرد تو از دیار نا آشنایان آمدی تو از دل بی رحمان ابدیت در سرنوشت راه های من روئیدی و تو سبز ماندی! تو عشق نیستی و نخواهی بود زیرا عشق همان است که هست و تعریف از برای تو هدر رفتن عقربه هاست. چرا می گریم در شب می پرسم از خود . می پرسم! چرا گریه من اشک آسمان است و احساسم ضخیم! و عشق فراری و سخت و خار به روی باد! من این را می گویم تا ابدیت! آنچه بدیدم می آید و در ذهنم می ماند . آنجا که بدگمانان در رنگ شب می خوانند. آنجا که لبخند ها گریه می کنند . زمانی که شب یاد روز می کند. عشق نیست و تو هستی زیرا عشق تو نیستی. افسوس که آبگیران همان ماهیگرانند و ماهی ها می نویسند . اه ای قلبم چرا ماهی ها فقط از طعمه ها می نویسند. من اینجا تنها در شب می گریم وباران همان بهانه است که عشق قرار است بهترین ها باشد . همه من هستم ماهیگران ماهی ها حتی اشک باران هم در بام تلخ دیروز باور خردادیان من هستم. هرچه است چمن است چمن سبز که خون مرا می مکد حتی اگر این خون در این مسلخ باور من ننشسته باشد. این چنان می سرایم و کوتاه دلان عشق لقبم می دهند آه که چقدر ساده اندیشید. در این دیار که تیغه خون امیخته است دست پسر پدر را عشق تو نیستی . تو همانی که هستی وتعریف نداری. من تنها فریاد زدم، نه من تنها فریاد زدم، نه تو عشق نیستی تو فراتر از عشقی! بهزاد منفرد


با همانگی

دلم برای تو لبریز از غزلخوانی ست
و واژه‌ها به لبم لحظه‌های عریانی ست

زمن مپرس چرا می‌شوم چنین بیتاب
بهانه‌های دل من برای تو آنی ست

چگونه جمع کنم روزهای گمشده‌ام
که در هوای تو هر لحظه‌ام پریشانی ست

مبین برابر زیبائی تو ام خاموش
نگاه کن به نگاهم که در غزلخوانی ست

نیاز نیست که امشب چراغ افروزم
زشعله‌های نگاهت شبم چراغانی ست

و پیچ وتاب تنت رقص روح در بدن است
نیاز و ناز نگاهت نماز عرفانی ست

به روی پرده تنیده ست ارغوان با سرو
فضای خلوت ما منظری گلستانی ست

من از نگاه به رویت نمی شوم سیراب
به جانم آتش شوقی که افتدودانی ست


شبانه سر زدنت بر لبم غزل رویاند
وگرنه بی تو شبم روز های بارانی ست


برای همه اونها که!

امروز دلم بدجوری آتیشی شده فکر می کنم از آتیش جهنم هم سوزان تر باشه می خوام بنویسم برای همه اونها که

از دستگاه جوجه کشی اومدن بیرون با یه دین وراثتی

برای همه اونا که تا 7 ساگی بلد نبودن دینشونو بنویسن

برای همه اونها که عربی خوندن ولی معنی دینشون سخت تر از زبان  مادریشون بود

برای همه اونها که ساعت ها خم و راست شدن ولی هیچ وقت نپرسیدن چرا

برای همه اونها که به باد کتک گرفتن کودکان را تا قبل از طلوع آفتاب سحری نون و خرما بخورد، تا شب بیدار بماند ، آب نخورد ، حتی حقیقت را هم با دقت بگوید تا فردا دوباره همین کار را تکرار کند.

برای  همه اونها که  دینشون فقط برای تزئینات طاقچه اتاق بود

برای همه اونها که هر جمه رفتن دسته جمعی با خدا آَشتی کنن و هر بار شهر پر از ترافیک شد و کلی آدم فحش دادن به کل نظام و پلیس های راهنمائی و رانندگی بدبخت که تازه سرباز شده بودند

برای همه اونهائی که پیاده با شترو الاغ و مرغ و کلی خانوار رفتن وسطه عربستان خشک وسط راه مرغ های بی نوا را کشتن تا هم باری سبک کرده باشند و هم غذائی خورده باشند، آخر سر وقتی رسیدند دیدن آنجا آنقدر شلوغ است که باید از بیرون نگاه کنند

برای همه اونها که  فرق سرشون و شکافتن با قمه ای تیز بعد خون می پاشید مردم نگاه می کردند و فریاد می کشیدن بهشت ، بهشت

برای همه اونها که یزید رو از اول می ساختن بعد جلو هزاران آدم می کشتن ، تا به حال معلوم نیست چند هزار یزید کشته شده

برای همه اونها که صبر می کردن محرم بشه برن قضای مفتی بخورند و اگر شد چندتائی با خوشان ببرند

برای همه اونهائی که فرار کردن از این اتفاقات رفتن دنبال کلیسا ها در زدند در را باز کردن اونجا ماندند و خواستن نباشن یک مسلمون

برای همه اونها که کشیش یودن ولی بهشت رو به قیمت خون آدمیزاد می فروختند

برای همه اونها که موی خود را فقط زیر سفیدی می دیدن در آخر می مردن و لذت یک شب سکس را با خود به گور می بردند

برای همه اونها که مسلمانان مسیحی شده رو به رگبار بستن زیر همین چوب تیربار

برای همه اونها که فرار می کردند از مجری های دین زیر پلها ، داخل کلیسا ها ، کنار میدان های شهر ، مخفی می شدند و صبح دوباره می رفتنتد تا دین پیدا کنند

برای همه اونها که به دنبال دین تا خیابان های مخوف شب می دویدن و هیچ وقت نپرسیدن که دین چیست

برای همه اونها که مارکس می خواندند ولی نپرسیدن مارکس کیست

برای همه اونها که دوست پسرشان محکوم بود به هم دین نبودشان آخر سر دعوای شهر کثیف خانواده ها شکل می گرفت و رابطه به جدائی می کشید ، دختر خودکشی می کرد ، پسر هم زیر لباس زیر قوز می کرد تا بمیرد

برای همه اونهائی که فکر می کردند من دیوانم

برای همه اونها که می گفتن موسیقی در دین آمده حرام است اما بعد از 23 سال دین عوض شد و معلون نیست آیه از کجا در کتاب معلوم شد و موسیقی به یکباره حلال شد

برای همه اونها که توی دینشون یه بازگشت وجود داشت  ، مسیح و مهدی و عیسی و ... همه بر می گشتند

برای همه اونها که به نام دین جنگیدن  هزاران خون ریختند در آخر تخت جمشید را به خاک و خون کشیدن زرتشتیان بدبخت را کشتن و خودشان را روی کتیبه های طلائی  تخته جمشید هک کردن

برای همه اونها  که نشستن کتاب فروشی زدن و کتاب های دینی پخش کردن آخر سر مجبور شدن جای کتاب دینی کتاب هایی از علم پزشکی هم بفروشند

برای همه اونها  که عاشق شدن ولی مردن

برای همه اونها  که تو زندان شعر نوشتن

برای همه اونها  که من رو دوست داشتن

برای همه اونها  که ماری جوانا می کشیدن و قوطی سیگار را به نرده های کلیسا می کشیدن و می رفتن!

برای همه اونهائی که  تو دانشگاه کلمبیا عکس سلیب شکسته کشیدن و در آخر اخراج شدن دزدی کردن بعد از ترس زندان  شش سال تو آسایشگاه روانی عاقل شدند.

برای همه اونها ئی که از حقیقت فرار می کنند

برای همع اونهائی که مرا کشتن و لی من در آخرین ثانیه هم می خندیدم

قلمی از جنس پاکن

آلبوم قلمی از جنس پاکن بزودی...!

آلبوم دکلمه قلمی از جنس پاکن بزودی....!!

نشد

نشد یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه

 

                                                   من باشم  اون باشه  یک شب مهتابی باشه

 

نشد یه جا بمونه آخر بشه مال خودم                         

                                                    

                                      حتی یه بار یادش نموند ماه روز تولدم

 

با همه التماس  من نشد دیگه نره سفر 

                                             

                                      شعرام به جز اون رو هر دیوونه ای گذاشت اثر

 

نشد برم بغل بغل واسش شقایق بچینم

                                                     

                                               نه اینکه من نخوام برم نذاشت گلا رو ببینم

 

نشد همه دعا کنند همیشه اون باشه پیشم

                                                   

                                          یکی می گفت  خواب دیده که اون گفته عاشقش می شم اما نشد

 

اما نشد قسمت ما یه لحظه روشن خوش

                                                     

 

                                                     پیغام واسش فرستادم بیا بازم منوبکش

 

 

نشد که   نشکنه بازم این چینی شکستنی

                                            

 

                                            هیچ جای دنیا ندیدیم  عجب دنیای روشنی

 

باور نکرد یه مهرشو به صدتا دریا نمی دم

                                                  

                                                 

                                                 یه تار مو خواستم نداد گفت به تو دنیا نمی دم

 

راست می گه هرچی اون می گه من کجا دیوونگی

 

                                                 

 

                                                  چه جور به حرفش گوش کنم اون گفت بچسب به زندگی

 

خلاصه که  آخر نشد ما گل سرخو بو کنیم

 

                                                  

 

                                               اون گفت برو که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم

 

نشد یه بار هم برسم به آرزوهای محال

 

                                       

 

                                       یه خاطره مونده برام با یه سبد میوه کال

 

نشد منم  واسه یه بار  به آرزوهام برسم

 

                                         

 

                                              گذشته کار از کارمون دیر شده به خدا قسم

 

 

نشد به موقعه این کویر ابری شه بارون بگبره

 

                                               

 

                                        نشد خودش آیینه که هست بیاد شمعدون بگیره

 

 

 

نشد   بپاشم  زیر پاش عطر گل محمدی

 

                                               نشد بهم جواب بده  حتی بهم بگه بدی

 

 

نشد دوست دارم بگه به من که نه   به دیگری

 

                                         نشد یه بار رد نشه از روی شعرام سر سری

 

نشد یه کاری بکنه که  بدونم دوستم داره

 

                                              آتیش گرفتم  یه بار نگام نکرد  بگه آره

 

نشد یه بار حرف بزنه نذاره پای سرنوشت

 

                                               نشد یه شب نگم خدا الهی بره بهشت

 

 

نشد شبی یه بارواسش یه فال حافظ نگیرم

 

                                                    نشد تو رویاهام براش روزی هزار با نمیرم

 

نشد برم نشد نره نشد بخواد نشد بیاد 

 

                                                     نشد ولی شاید بشه واسم دعا کنید زیاد

 

                 

 

                 از شما پنهون نکنم یه حرفایی بهم زده گفته همین روزا میاد اما هنوز نیومده

 

                    قصه داره تموم می شه  فقط واسم دعا کنید اول خدا بعد هم  شما ...........