::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق (قسمت دوم)

راه روی هتل مارپیچ بود و برخلاف اسناسنور که نیمی از راه را در آرامش امدم به سختی اتاق را پیدا کردم جلوی درب اتاق ایستادم و سعی کردم کارت  اتاق را به این دستگاه بکشم چندباری اینکارو کردم اما گویا کارت خراب است چون درب اتاق باز نشد بعضی وقتا به دنبال گذشته می گردم و احساس می کنم کلید تنها راه باز کردن قفل هاست و یک تکه کارت الکترونیکی نمی تواند جایگزین خوبی برای باز کردن درب  اتاق باشد ! راهی نداشتم جز ملاقات مجدد خانمی که عینکش مرا آزار می داد بی درنگ به سمت لابی رفتم کمی از راهرو دور نشده بودم که مردی مرا صدا زد . ((آقا چمدان خود را جا گذاشتید)) قیاقه مرد برایم آشنا بود اگر حافظه ام مشکل نداشت متوجه می شدم که این مرد همان فردی است که قهوه ترک سفارش داده بود برگشتم  و چمدان را برداشتم به مرد گفتم خیلی ممنون که یاد آوری کردید سرش را پائین انداخت و وارد اتاقش شد من هم چند لحظه به فکر فرو رفتم و با آسانسور به پائین آمدم در لابی هتل کسی را ندیدم! حتی پیشخدمت هتل ، مجبور بودم منتظر بمانم روی مبل هائی که فرش میزبانشون نبود نشستم وخیره وار به دختری نگاه کردم که هنوز در حال مشاهده تابلو میکلانژ بود !  روزنامه ای رو میز بود که تیترش مرا جذب کرد تیتر روزنامه : ملخ ها پس از حمله به مزرعه ضرری جبران ناشدنی به اهالی زندند. روزنامه را از رومیز برداشتم و شروع به خواندن کردم  کم کم وارد صفحات دیگر می شدم عقربه های ساعتم از پلکم زدنم سریعتر بودند چشمانم در حال بسته شدن بودن!  ولی هنوز طرح زیبای میکلانژ را با لباس سیاه پوش دختر می دیدم! کمی در لابی هتل قدم زدم  اما خبری از مسئول هتل نبود تا اینکه تصمیم گرفتم شب رو در همین لابی بخوابم انگار قسمت نیست من حتی یک شب هم در این هتل اقامت داشته باشم بر روی همون مبل نشستم ولی اینبار دخترک نبود و طرح زیبای میکلانژ مرا بخواب عمیقی برد.

نویسنده : بهزاد منفرد