ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
از راه دوری می آید از شهر غم پرسه در رویای بی نهایت شرم نامش آشناس گرچه تکبر ذهن را نسبت به اونا آشنا نکرده اما آنقدر بزرگ است که تنهایی اورا می خواند صدایش را نشنیدم چشمانش را در تصاویر دیدم قدرت تفکرش را در هنر و ابزار رویایی اودیدم او سایه است سایه من و تو سایه روزهای درد کشیدن همه بی گناهان او صادق است این را از زبان شعر او دیدم او بالغ است این را از لحضه دم مرگ او شنیدم اورا فقط می توان با نامش صدا زد نامی که تاریخ تا هزاران بعد نیز از دلش خارج نمی کند او زبان بسته صداقت آست او نژاد پاک آریایست که آن را باور کرده آست اوست اوست که فقط نام خود را می تواند شاعر ایرانی بداند اوست که با کاروان عشق پاک خدایی را فدا من و تو کرده است نامش را می ستایم زبانش را در نقطه اقتدار می پندارم زیرا برای من هوشنگ ابتهاج پروردگار حقیقت شعر است زیرا او سایه من و توست اوست که بوسه و غزل عاشقانه را بر خود حرام دانست وقتی دید من و تو زیر باران گل می فروشیم اوست که کتابهایش گنج را محک می زد ،کلمات؟ شاعران با کلمات بازی می کردن اما سایه من و تو آن را سپرد به دل و شب شراب خویش چشمانش از پریه درد دگر خشک نماند دلش برای درد فریاد کشید تا من امشب تحملم سر آید و از او نامی بی همتا سازم بعد من این نامه را به فرزندت بده بگذار این بزرگوار را بشناسد وقتی عاشق شد بگذار کاروان این مرد را بخواند تا بفهمد دیرست دوست من در گوش من نام ابتحاج را مخوان بر من حرام باد زین پس نشناختن این همه انسان ازرده را
بهزاد منفرد
کاروان
دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی اسنان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو عشق من
سلام
مرسی که اومدی
حقیقت من یه مشکل داشتم هر وقت میخوام یه آنگن برا بلاگم بزارم یا اصلا نمیشه یابرا مدت خیلی کمیه
اگه کمکم کنی ممنون میشم
فعلا بای
سلام.وبلاگ بسیار جالبی دارید.اعتراف می کنم که مطالب آن هم بسیار زیبا و هدفمند بود.موفق باشید.
هوشنگ ابتهاج از زبان بهزاد منفرد ..خواندنی بود..
سلام دوست عزیز
من لینک شما رو گذاشتم با عنوان:
یک فنجان چای
شما هم بذار
سلام
خوبی بهراد جان
یه دوست قدیمی
خیلی سال هت که با تو اشنا شدم بهزاد
یاد اون روزا خوش که با هم بودیم
خوشحالم که بر گشتی
امیدوارم مثل سابق با هم دو دوست جدا نشدنی باشیم
موفق باشی
دوست دارم منو اززبونت بشنوم