::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

کهن ذهن بالتیموری

نمی دونم چرا این روزها خواب نمی بینم و اگر هم ببینم در خواب نیستم. این روزها تنها دقدقه زندگیم شده پیدا کردن راه حلی برای خوابیدن.اما هربار که بی خواب میشم صدائی درگوشم زمزمه می کند : "زمانی که تو فکر می کنی بی خواب ترین موجود زمینی «بالتیمور» در خلسه‌ی ملکوتی چشمک می‌زند" به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام . تا به کی بگردم و پیدا کنم هر آنچه را که این ذهن پوچ وخسته از زیر زمین. همانند قارچ سمی به خورامانم دهد.


تابکی خنده کنان شب و روز را عوض کنم تا بکی بی خوابی را گردن خود اندازم؟ من هرچه کشم از دست این ذهن خسته است ، ذهن کنجکاو لجوج و نترس . هرآنچه خواهد می کند با خود و من و من همانند پشیزی در دیار این ذهن خسته ام. به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام؟


این ذهن خسته مرا به دنبال بالتیمور کشاند روی دگر سکه که نه بلکه روی سوم سکه را به رخم کشاند. و حال از چیزی که هستم و دیدم به خود می بالم . و از این ذهن خسته گله ای نخواهم کرد . ولی همین خسته کهن هر بار می خواهد که ببیند و بیبند و ببیند.

و هر بار خسته تر از دیروز ساعت شنی عمر مرا برعکس می کند. و هربار از من صبر می خواهد . می گوید: " با صبر آب رفته به جوی باز می گردد" اما گیرم که آب رفته به جوی باز گردد ماهی مرده چه سودی خواهد کرد.؟


می دانم که ذهن بهانه است فقط سپری از گل شمشیر در شب طوفان است . این خسته کهن منم که در شبی سیاه به   راه افتادم اما افسوس که از بس راه تفکر ناروشن بود از چاله در آمدم به چاه افتادم. من گم شدم در شبی سیاه شبی که ماه را بر خود حرام می داند وقتی می بیند این کهن ذهن اینگونه از شب هراسان است. به راستی در کجای این ذهن خسته ایستاده ام و از خود چه می خواهم؟


این کهن ذهن می داند که من خصم او نیستم . بلکه انکار او هستم. این کهن ذهن می داند که ساعت شنی هربار از نو آغاز می کند زندگی را . این کهن ذهن می داند که به سر آمده دوران بالتیموری. این کهن ذهن می داند که زین پس عمر خود را از آخر می بایست بشمارد. 


با این حال هر شب این حرفها ردوبدل می شود مانند توپی پینگ پینگ بین من و کهن ذهن و ذهن یک کینگ کونگ که در خواب می بینید روزی در خواب رفته ام و صد البته خواب هم میبنم.زیرا خوابیدن را دگر در خیال خواب دیگران می جویم و خواب دیدن را همین دنیای واقعی که می بینم.


بهزاد منفرد

عاشق رنگ این شبم نمی خوام باشه خورشید

عجب رنگی داره امشب این شب دوست ندارم صبح بشه دیدی وقتی نور میاد چشمات بزرگ میشه؟ تو چشمام ببین انعکاس آبو همه در حال شنا هستند در شب.  

وای خدای من چقدر این زندگی زیباست . میون خنده ها بارون نم نم روی تنم این لذت بخش ترین قسمت زندگیمه!  کی میگه این شب ها رفته مال ما نیست؟ کی میگه حس خوب مال زنده ها نیست؟  

قشنگی ها فقط مال غصه ها نیست! یادت باشه! 

 

بهانه های ساده بوسه های دلهره میان ما سرنوشت عشق می آفریند . بیا کنارم ای سرنوشت با هم به فردا برویم.  

 

عاشق رنگ این شبم نمی خوام باشه خورشید میون دست های ما میشه خورشید آتیش .

من در عجبم!

انسان موجود پیچیده ایست هیچ وقت هیچ کدام از این جانوران دو پا قابل ژیش بینی نیستند . 

 

من بر عکس بعضی از این آدمها نمی خوام کسی از ن برنجه این نوشته خطاب به فردی است که برای بدست آوردن شخصی سخت در تلاش است و یک پروژه احساسی بسیار دقیقی را آغاز نموده شاید نگین جاودنه بشی در حلقه ای از خوبی اما انگشتان من لیاقت  این انگشتر را ندارد تو معنای واقعی عشق را خوب می دانی اما به یاد داشته باش در مسیری که در حال طی کردن آن هستی من فقط یک وسیله ام تو اکنون چیزی که به دنبالش بودی را در اختیار داری حتی اگر انگشتر را دستش نکنی! 

 

هیچگاه در زندگیم جلوی انسان هائی که احساسی در مورد من در زندگیشان بوجود آمد بی احترامی نکردم و تصمیم به عوض کردن راه آنها نیز نکردم و درباره تو نیز چنین خواهم کرد . عاشق باش زیرا تو عشق را لمس کردی بی آنکه عشقی در کار باشد تو ذهنت را تا بی کرانی از پاکی رها کردی این به من ثابت شد . 

 

به تو تبریک می گم  تو موفق شدی اما فراموش نکن هیچ فردی در این دنیا نتونسته من و برای خودش داشته باشه زیرا من نوعی دیگر زندگی را شناختم و به آن ادامه خواهم داد. 

 

موفق باشی احساس پاک من ....

نشد یه قصری بسازم ...

به قول مریم نشد یه قصری بسازم ... 


چه چیزا تو بچگی برای آلانم می خواستم چه آرزو هائی تو سرم داشتم بچگی دوران قشنگیه چون هر چی از زندگی وجود داره فقط تو رویای یه بچه می مونه . خیلی سال از دورانی که من با کیف قهوه ای مهندسیم می رفتم کلاس اول دبستان گذشته ... یادم میاد اون موقع آرزو می کردم بزرگ بشم سنم زیاد بشه برسم دقیقا به همین حالا . ولی آلان دوست دارم هرچی از این عمرم مونده بدم تا فقط یه روز با فکرو خیال آلانم 7 سالم بود .  


اما افسوس گذشته قابل برگشت نیست. 


چند وقتی بود این وبلاگ و بروز نکرده بودم  قرار بود 2 سال بعد برگردم اما خوب زودتر برگشتم و حالا پیش شما در حال نوشتن حالا روز آلانم هستم . حال و روزی که از غم توش خبری نیست و هیچ اتفاق خوبی هم نیفتاده همه چیز مثل قبل به آرامی می گذره به قول یکی از دوستان : نفس میادو میره .   دوست دارم امروز در مورد قصری که تو بچگیم می خواستم بسازم حرف بزنم ...
وقتی اسم قصر میاد فقط یاد یه چیز می افتم اونم کنار ساحل با یه سطل پلاستیکی در حال درست کردن قصر شنی بودم  و تنها استرسم این بود که وقتی برم خونه فردا قصرمو آب می بره اما من هیچ وقت نا امید نشدم هر وقت می رفتم کنار دریا اگر شده بود یه قصر کوچولو هم می ساختم . خلاصه قصر شنی من برام بسیار زیبا بود چون واقعا قصر بود ، هرچه زمان گذشت قصر من هم خلق و خوی اجتماعی گرفت و من و مجبور کرد باور کنم قصر شنی نه تنها قصر نیست بلکه فقط نمادی نقاشی گونه از چیزی است که قراره در آینده بدست بیارم ، کم کم با واژه امید آشنا شدم امیدوار شدم . بقیه زندگیم دیگه قصر شنی  نساختم به امید ساخت قصر واقعی به آینده آمدم 20 سال گذشت .... 


و هر  موفقیت در زندگیم یه قصر واقعی بود. ولی هر بار به امید قصر بهتر از پله بالا تر رفتم . و حال به این نتیجه رسیدم که امید فقط فریب ذهن برای زندگی کردن است .  به امید یه روز خوب تر قدر دیروزو ندانستیم. من با امید زنده نیستم . امیدوارم نیستم . ولی از زندگی کردن یه زمانی لذت بردم و اونهم فقط در کودکی بود. برای همین همیشه سعی می کنم بجای اینکه فردا ئی بسازم دیروزو به امروز تبدیل کنم.

فرار از سرنوشت بی فایده است

خوب دیگه با هرکسی در این دنیا د افتادم پیروز شدم غیر از سرنوشت ...

سرنوشت همیشه پیروز است و اینبار باعث شد تا من به سفری دوساله برم که در آنجا خیری از وبلاگ نویسی و تویت کردن نیست... اما بعد از ۲ سال برمی گردم!

روزی من پرواز کردم

روزی من پرواز کردم در آسمان آبی میان ابر سفید کنار خورشید زرد ، آبی و سفید و زرد هر کدام ترانه تنهائی خواندند کنار ابر نشستم نگاهی کرد و به من گفت : کاش می تونستم روی زمین قدم بزنم خسته شدم از شناور بودن ، خسته شدم از این رنگ آبی و خورشید زرد ، نگاهش کردم نگاهم کرد چیزی برای گفتن نداشتم ! ابر می خواهد قدم بزند و من می خواهم پرواز کنم و حال خورشید زرد آرزوی ما را برآورده کرد آز آن روز مانند ابر در آسمان آبی پرواز کردم و ابر سفید را می دیدم که بجای من در زمین زندگی می کرد سالها گذشت و من احساس تنهائی نکردم زمین خشک شده بود تا اینکه یک روز دلم برای شاخه گلی تنگ شد آنقدر گریه کردم تا محو شدم سپس مردم و زمین دوباره از اشک یک تنهای دیگر جون گرفت.


نویسنده : بهزاد منفرد

صدائی به گوش می رسد

این روز ها درگیر اتفاقات اخیر بودم  و ... به این نتایج رسیدم


تعدادی از شخصیت های کشور از چیزی که قبلا بودند، خواسته و ناخواسته تبدیل به چیزی بشوند که نبودند.


سید محمد خاتمی: یک فیلسوف اصلاح طلب که همه بخاطر او به موسوی رای دادند، تبدیل شد به یک فیلسوف اصلاح طلب که همه بخاطر موسوی دوستش دارند.

 

مهدی کروبی: یک نامزد لر شجاع که اصلاح طلب بود، تبدیل شد به رئیس دیده بان حقوق بشر و رئیس سازمان زنان ایران و پس از انتخابات در شلوغی خیابانها گم شد.

 

محسن رضایی: یک سردار متخصص استراتژی و کارشناس فدرالیسم که در عرض 24 ساعت تبدیل به قهرمان ملی شد و آنچنان مورد توجه قرار گرفت که یادش رفت قبل از انتخابات انصراف بدهد، در نتیجه بعد از انتخابات از قهرمانی ملی اعلام انصراف کرده و سالم به پایگاه خود بازگشت.

 

محمود احمدی نژاد: یک قهرمان بین المللی در عرصه خارجی و یک رئیس جمهور بدنام بی عرضه در عرصه داخلی که در عرض یک هفته تبدیل به یک جنایتکار جنگی در عرصه جهانی و یک کودتاچی بدنام بی عرضه دروغگو در عرصه داخلی شد.

 

اکبر هاشمی رفسنجانی: یک سوپرمن که قرار بود وارد اتاقش بشود و کت و شلوارش را دربیاورد و به نجات همه بپردازد، وی وارد اتاق شد و با گذشت سه هفته هنوز از آن خارج نشده است.

 

اکبر ناطق نوری: یک رئیس دفتر رهبری که از سوی یک نامزد محبوب رهبری متهم به فساد مالی شد. وی از آن تاریخ از خانه خارج شده و هنوز مراجعه نکرده است.

 

علی لاریجانی: شخصیت هشتم حکومت جمهوری اسلامی که به دلیل حذف نابهنگام پنج شخصیت دیگر، تبدیل به شخصیت سوم حکومت شد. وی در حالی که داشت می دوید از همه تندروها عقب ماند و به مدت یک هفته تبدیل به یک شخصیت میانه رو شد.

 

محمد علی ابطحی: یک شخصیت روحانی اینترنتی دوست داشتنی میانه رو و معتدل که به دلیل انقلابیگری دیگران دستگیر و از صحنه مبارزات دیلیت شد.

 

عطاء الله مهاجرانی: راست ترین نیروی اپوزیسیون در طول تاریخ که قرار بود چپ ترین نیروی پوزیسیون بعدی بشود، ولی در اثر یک تصادف نابهنگام تبدیل به رهبر معترضین شد.

 

شیرین عبادی: مهم ترین شخصیت بین المللی ایرانی که اخیرا متوجه شده است انتخاباتی در ایران صورت گرفته است.

 

محسن مخملباف: یک فیلمساز معتبر بین المللی که بیست سال از سیاست جدا شد و از ده روز قبل، روزی یک سال عقب ماندگی اش را جبران می کند.

 

غلامحسین کرباسچی: یک شهردار اسبق که ده سال مشغول زیباسازی شهر تهران بود و بشکلی موفقیت آمیز همین پروژه زیباسازی را در مورد شیخ اصلاحات انجام داد و او را از یک کوهستان بی آب و علف تبدیل به یک چشم انداز دیدنی کرده و مجددا به همین اتهام زندانی شد.

 

صادق محصولی: یک وزیر میلیاردر که به دلیل عدم آشنایی با مقدمات ریاضیات حاصل جمع اعداد را قبل از انجام چهار عمل اصلی به عنوان نتیجه انتخابات اعلام کرد. او ترجیح داد به جای چهار عمل اصلی ریاضی( منها، جمع، ضرب و تقسیم) از چهار عمل اصلی فیزیکی( زدن، انداختن، سقوط و شتاب دادن) استفاده کند.

 

فاطمه رجبی: همسر سخنگوی دولت که تا یک ماه قبل کسانی را که به طرف صاحبش حمله می کردند گاز می گرفت، وی در ماه گذشته اصولا گاز می گیرد، دلیل خاصی هم ندارد.

 

میرحسین موسوی: یک نخست وزیر سابق که بیست سال نقاشی می کرد و حرف نزد، نزد، نزد، نزد، نزد، نزد، اممممما حالا که آمد حرف بزند، آی   مردم را  زد!!!!

 

سید علی خامنه ای: یک رهبر متوسط و معمولی که هیچ وقت نه خیلی چپ زده بود نه خیلی راست، نه خیلی کند رفته بود، نه خیلی تند، نه خیلی مورد توجه بود، نه خیلی مورد بی احترامی، و سرانجام تصمیم گرفت حرف آخرش را بزند، اما دستپاچه شد و نظام را کله پا کرد

 

حزب الله: گروهی از آدمهایی که پیراهنشان را روی شلوارشان می انداختند و به مردم اخم می کردند، سرانجام آنان دست شان را زیر پیراهن شان بردند و اسلحه های شان را کشیدند.

 

مردم ایران: هفتاد میلیون نفر که سی سال بود رفته بودند توی خانه و بیرون نمی آمدند، حالا سی روز است که از خانه بیرون آمدند و دیگر توی خانه نمی روند.


و اما خانم ندا  توسط چه کسی به قتل رسید؟


روزنامه سپاه: بی بی سی به اوباش پول داد و ندا را کشت.

سفیر ایران در مکزیک: سازمان سیا ندا را کشت.

خبرگزاری رسمی ایرنا: تک تیرانداز منافقین ندا را کشتند.

امام جمعه تهران: خود اغتشاشگران ندا را کشتند.

پزشک ندا: بسیجی ای که ندا را کشت دستگیر شد و کارتش موجود است.

 

نتیجه گیری: یک بسیجی تک تیرانداز نفوذی منافقین که دست به اغتشاش زده بود و جزو اوباش به شمار می آمد، از بی بی سی که توسط سیا اداره می شود، پول گرفت و بعد از کشتن او کارتش را به یکی از افرادی که در خیابان بودند داد و فرار کرد.


و در آخر


صدای طبل می آید ، صدای تیر می آید

مردم دسته به دسته به خیابانها می آیند

گوشها همه تیز تر از قبل شده

عده ای تلوزیون می بینند

عده ای هیچ نمی بینند

عده ای موج رادیو را تنظیم می کنند

عده بر پشت بام دیش را تنظیم می کنند

صدای طبل می آید ، صدای تیر می اید

مردم روی زمین درارز می کشند

طنین آزادی می آید


من سکوت می کنم و کسی را در این چند وقت محکوم نمی کنم  هدف از این پست این بود که به نوعی خودم را با مردم همراه کنم


میزان رای ملت است

اینجا همینجاست

اینجا جائی نسیت که دروغ بگی و دیگران به بهانه راستی برایت سرود صداقت بخوانند

اینجا جائی نیست که کودکان به دنبال مورچه ها بدوند

اینجا جائی نسیت  که گلفروشان گلهای وحشی را از دل طبیعت بکنند و درد گلها را در صورت خودشان نقاشی کنند تا دل شما را به رحم آورند

اینجا جائی نسیت که پشه بند ها پناهی باشد برای دفاع از شیرینی خون شما!

اینحا جایی نیست که در جشن نیکوکاری کسی برای کسی کادو نخرد!

اینجا جائی نسیت که زلزله بی خبر جای ازرائیل نقش بازی کند

اینجا جای نسیت که دختران ما آنقدر بدوند تا بخاطر ملاقات کلمه عشق به دام اتوبوس های کلاه کج بیفتند.

اینجا جائی نیست که داروخانه ها تریاک بسته بندی شده به انسان های سالم بفروشند

اینجا جائی نیست دختری به اسم نگین بی آنکه پسری را ببیند چاره ای جز عاشق شدندش نداشته باشد

اینجا جائی نیست که سینما در روز شنبه نیم بها باشد بخاطر چی؟ نمیدانیم

اینجا جائی نسیت که دردو دل کنیم  جواب درد و دل را با شلاق بدهند

اینجا جائی نیست که من بنشینم به شما بگویم به زور بنشینید مرا ببینید

اینجا جائی نسیت که  تنها برنامه بدون سانسور در تلوزیون فوتبال باشد

اینجا جائی نیست که دست هر کسی یک بسته  سیگار باشد!

اینجا جائی نسیت که شناسنامه بدون مهر رای فاقد ارزش باشه


آری اینجا ایران ۴ سال پیش نسیت  اینجا ایران امروز است ، و ما رئیس جمهوران جدید شما هستیم می خواهیم کاری کنیم تا این جمله تمام شود و بعد از اتمام ایران امروز ، فردا  می توانید از نو  همه شعار ها را بخوانید و بجای اینجا جائی نیست می نوسیم اینجا جائی هست .

آرامش

چند وقتی هست احساس می کنم خیال داشتن همه چیز بهتر از داشتن واقعیشه ، همه اتفاقات تو این دنیا یه هشداره کاش زودتر به این موضوع رسیده بودم ، کاش زودتر می فهمیدم که اگه یه اتفاق بد می افته باید می افتاده و از افتادنش دلیلی داشته


من  کل زندگیمو تا امروز در حال جنگ با سرنوشت بودم ولی سرنوشت همیشه پیروزه دیگه سعی نی کنم سرنوشتمو عوض کنم

بهاری نو

بارون می بارید و من تنها روی سنگ فرش خیابان راه می رفتم ذره ای از ماه پیدا بود کامل نبود اما آگاه بود  بطری های نا امیدی رو با لگد به سر زباله ها می زدم 7 ماه از اون موقع گذشته بود و من اشتباه متولد شدم درست زمان کندن علف سهم من اسیر علف زرد شد گذشت و گذشت تا اینکه زندگی با بهاری نو برای من آغاز شد لحظه به لحظه با صدای کوچکی که فقط چندباری در لباس طبیعت شندیده بودم به سویش جذب می شدم می دویدم تا به آن برسم اما اون ماله خودش بود و طناب من کوتاه تر از طناب خداش بود طناب من رها شد رفت و او دور تر شد آلان هست  گاهی وقتا به مهمانی میریم در محفلی که هیچ چیز جز احساسمون به یکدیگر نزدیک تر نیست بعضی وقتاشده تو پائیز عاشق بهار بشی؟ بدون اینکه ببینیش بوی خوششو حس کنی برگی سبزشو عاشق کنی یا گل رزشو به معشوقت بدی؟ من امروز چنین احساسی دارم و می دونم که او اینجایست با من خواهد بود دوست ندارم طوری باشم که گلبرگ به گلبرگ از بین برم تا آخر بهار برگامو حفظ می کنم وقتی رفت میشم زمستونی سرد بعدم صبر می کنم تا گرما بیاد و من و ببره ..... من دوستدار بهارم درست از زمانی که داستان زندگیم در پائیز ورق خورد

آدما مثل کتابن تا وقتی تموم نشدن جذابن.پس سعی کن خودتو جلوی دیگران ورق نزنی تا زود تموم نشی.چون وقتی تموم بشی میرن سراغ یکی دیگه!!

نویسنده : بهزاد منفرد

روزی مرا اعدام کردن

این یاداشت بسیار زیباست حتما اینو برای یکبار هم که شده بخونید

اعدام

 

"یک روز صبح مرا اعدام کردند. بهاربودیا زمستان نمیدانم بهر حال یک وقتی مرا اعدام کردند.

 

گناهم رفاقت با تمساحی استثنایی بود.تمساحی آفریقایی که گریه نمیکرد .

 

فرمانده سعی کرد اخم کند ولی باور کنید ادم خوش رویی بود.طوری فریاد کشید :"آتش"که

 

من بدلم نگرفتم. مثل اینکه گفته باشد "سلام"یا"هندوانه".

 

فرمانده از هیچ جنگی بر نگشته بود. من اولین جنگ اش بودم. من چیزی بودم مثل"واترلو".

 

فرمانده روی شانه هایش ستاره داشت. فکر کردم فرمانده از آسمان آمده است.

 

سربازها شلیک کردند. گلوله ها راه افتادند.

 

سرباز اولی فکر کرد:"باز نهار راگو داریم... چه گوشت های نپخته ی سفتی"

 

سرباز اولی اهل شهر دوری بود. آنقدر دور که شهرش را فراموش کرده بود. سرباز اولی غمگین

 

بود چرا که شهری نداشت. سرباز اولی فقط میدانست آشپزهای شهرش گوشت های راگو راخوب

 

میپزند .

 

سرباز دومی نگاهم کرد. به دستمال سیاه روی چشمانم نگاه کرد. چشممان به هم افتاد تفنگش را

 

پایین آورد. سرباز دومی خجالتی بود.

 

گلوله ها به بندی که رختهای شسته ام رویش آویزان بود رسید عرقگیرم را سوراخ کردندورد

 

شدند.

 

سرباز سومی شاید خندید... دستش روی لبهایش بود. وقتی ماشه را فشار می داد دیدم که سبیلش

 

را کج زده است.

 

سرباز سومی فکر نمیکرد . یادش نمی امد چطور ی باید فکر کرد.

 

پرنده ای مارپیچ از میان گلوله ها گذشت. سربازها برایش کف زدند. فرمانده گفته بود:"وصییت

 

کن."گفتم:"هشتاد گل شمعدانی دارم."گفت:"چکارشان کنیم؟"گفتم:"فقط کاریشان نداشته

 

باشید. یک سکه هم دارم. مال سرباز های شما."سکه را گرفت. سکه را نشناخت.

 

گفتم:"ساسانی ست. می توانید در تاق کسری خرجش کنید."تاق کسری را نمی شناخت.

 

آدرس تاق کسری را برایش نوشتم.

 

گلوله اول به پای چپم خورد. درست بالای جورابم. مورچه ای ازجلوی پایم گذشت. اعتنائی

 

نکرد.راه هر روزش بود. مورچه را صدا کردم. فرار کرد.

 

کار احمقانه ای بود. آدم وقتی میمیرد می تواند به چیز های بزرگتری فکر کند. آدم باید دم

 

مرگش تاسف بخورد که دیگر نئون ها را نمی بیند. شیر موز نمی خورد دماغش را نمی خاراند .

 

وتوی سرما بخاری بغل نمی کند.

 

گلوله ی دوم وسط ریشم گم شد. ریشم به خارش افتاد. گلوله دوم توی تاریکی ترسیده بود.با

 

زبانم پیدایش کردم و قورتش دادم.

 

فرمانده گفته بود:"صبحانه چی میخوری؟"گفتم:"چهارده تا حلزون." گفت:"نداریم."

 

گفتم:"پای چپ مرینوس." گفت:"نداریم."گفتم:"پس سه تا گلوله بدهید می خواهم خودم

 

را عادت بدهم." وقتی مرا به چوب بستند فکر کردم"سیلوانا منگانو" هستم. وقتی بچه بودم

 

یک قران میدادم یک تیرمی زدم.تمام بچه گی من به تیر باران "سیلوانا منگانو"گذشته بود.به

 

فرمانده گفتم:"ترقه ها را فراموش کرده اید."

 

گلوله سوم به خود نویسم خورد. سرباز سوم فریاد زد :"خونش سبزه ! "

 

پشتم خارید. خودم را به تیر کشیدم. فرمانده گفت:"تکان نخور."

 

گلوله چهارم داشت بی راهه میرفت. خودم را به طرفش کشیدم. شانه ام را سوراخ کرد و رد شد.

 

از سوراخ شانه ام نگاه کردم. گربه ای داشت از پشتم رد می شد. چشمم را دید وایستاد. بی صدا

 

دهانش را تکان داد. ادای "مئو" کردن را در آورد. چشمهایش را به هم زد .سرش را پایین

 

انداخت ورفت وپشت شانه هایم ناپدید شد. گربه که رفت آسمان را دیدم. آسمان قرمز شده

 

بود.خورشید از سوراخ شانه ام طلوع کرد. سایه ام روشن شد. فرمانده بالای سرم ایستاد. وقت

 

گلوله  خلاص  بود.

 

گفته بودم :"گلوله خلاص را همان اول بزن."گفته بود:"سرباز ها بی کار می شوند." لوله ی

 

کلت  بالای گوش چپم بود. لوله ی کلت سرد بود. قلقلکم آمد خندیدم. فرمانده لوله ی کلت را با

 

انگشتها یش گرم کرد.

 

یادم آمد یک روز صبح از دوچرخه افتادم. بالای گوش چپم شکست. یکبار سنگی بالای گوش

 

چپم خورد. شب نامزدی سنجاق سری بالای گوش چپم فرو رفت. آدم فراموش کارست. باید

 

خودم را از شر "بالای گوش چپم" خلاص می کردم.

 

آخرین کسی که دیدم زن حامله خانه ی روبروئی بود. زن سفره ی نان را تکان داد. نان خوده ها پخش

 

شدند وص دای نوزادی ...  و  " من  مرد م "  ...

دوست بداریم زندگی را...

دل آنگاه که در سینه داشت آوازی نشست کنارم عقربه های ساعت را از روز به شب تغیر داد به من گفت بنویس .. قلم را در دوات کردم نوشتم دوستت دارم ای زندگی . خندید با طعنه گفت مطمئنی؟ گفتم آری نگاهی به ساعت کرد ۱۰۰ سال گذشت گفت حال بنویس روان نویس را برداشتم و نوشتم دوستت داشتم زندگی گفت در ۱۰۰۰ ساله آینده چه می نویسی؟

بهزاد منفرد

بازگشت به گذشته

۵ سال می گذره و من از زندگی ۶۰ ماه جلوتر رفتم و اینبار دود هم به سراغم اومده هنوز دوستای خوبم رو در کنارم می بینم  که تعدادشون بیشتر از یک نفر نسیت زندگیم هم برای بهتر شدن داره از آسمان اشک انبار می کنه ُ تا کی باید صبر کرد اونچه من دنبالشم باعث تحریک همه آرزوهام شده سد ساخته تا شکستنش بستگی به سرعت سیل داره این سیل که وارد قلب من شده یه عقده است داره من و بزرگ می کنه بلکه یه مقدار نفس بکشم برای چی؟ برای یک غم که تو ذهنم دارمش می برمش تا انتها جائی که باز هم توش شعر در نیمه شب حکم خاطرات را داشته باشه این شعر منه که داره می خونه کاغذ و قلم دارن افسانه می نویسند برای بهبود یک زندگی بهتر که توش چیزی به عنوان عشق فقط حقیقت . دارم دوباره بروزهای اولم برمیگردم روزهای عشق و عاطفه روزی که عشق حکم تیر رو داشته و برداشتنش فقط یه زمزمه از حقیقته می خوام از چی بگم؟ از چیزی که توش آزادی بمباران قلبه؟ وای نفس داره از من تند تر زندگی رو به سمت نابودی می کشه . دلم از زخم عشق داره تاول می زنه زمزمه هم داره نفس می کشه تو کوچه های تنهایئی...

بهزاد منفرد

اینجا ایرانه یعنی جاییکه هر چی توش میبینی باعث تحریکه
تحریکه روحت تو اشغال دونی
میفهمی تو هم ادم نیستی یه اشغالی بودی
اینجا همه گرگن میخوای باشی مثل یه بره
بزار چشم و گوشت رو من باز کنم یه ذره
اینجا جنگله بخور تا خورده نشی
اینجا نصف اوقده ای نصف وحشی
اختلاف طبقاطی اینجا بیداد میکنه
روح مردم رو زخمی و بیمار میکنه
همه کنار همن فقیره و مایه دار خفن توی تاکسی
همه میخوان کرایه ندن حقیقت روشنه خودت رو به اون راه نزن
روشن ترش میکنم پس بمون جا نزن
خدا پاشومن یه اشغالم باهات حرف دارم
خدا پاشو تو نشو ناراحت از کارم
خدا پاشواین تازه اول کارم
خدا پاشو من یه اشغالم باهات حرف دارم
نمکی با چرخش کنار یه بنزه کل چرخش باهم کرایه بنزه
من و تو اون بودیم ازیه قطره حالا ببین فاصله ی ماها چقدره
دلیل چرخش زمین نیست جاذبه پوله که زمین رو می چرخونه جالبه
این رو زها اول پوله بعد خدا همه رعیت ارباب کدخدا
بچه میخواد با یتیمی بازی کنه بابا نمیزاره
یتیم لباسش کثیفه چون که فقط یکی داره
همه اگاهیم از این بلایا
حتی فرشته هم نمیاد این ورها
تا نشیم فنا ما همین بالایا
اما کمک نخواستیم اشک بریزه کافیه همین برا ما
تا حالا شده عاشق دختر بشی
میخوام حرف بزنم رکتر بشی
پیش خودت میگی اینه عشق تاریخی
اما دافت با یه بچه مایه داره خواب دیدی
میخوای بخوابی تو بیداری کابوس ببین
بیا باهم به این دنیا فوش ناموس بدیم
خدا بیدار شو یه اشغال باهات حرف داره
نکنه تو هم تو فکر اینی که ببینی که کی صرف داره
خدا پاشو من یه چند سالی باهات حرف دارم
خدا خدا پاشو تو نشو ناراحت از کارم
خدا پاشو من یه اشغالم باهات حرف دارم

پاییز

شبی با پایئز خلوت کردم

زیر درخت نشانه اش تکیه دادم

برگ زردش را از روی سرم برداشتم

به او گفتم

 چرا تو زرد می شوی؟

پاییز گفت زردی برگ من ملیارد ها بار سبز شده

واین چرخه ادامه خواهد یافت

از ان روز گذشت

روزی برگ زردی مرا صدا زد

گفت

ای پیرمرد مرا بخاطر می آوری؟

گفتم اری توپائیزی

گفت می بینی من 70 بار سبز شدم و این شکلیم

ولی توچرا این اخرین برگ پایزیست که می بینی؟

 

از ته دلم این حرف رو برای پاییز نوشتم

۱سال گذشت

دقیقا یک سالی میشه که من اینجا نیومدم .

دوباره شب شراب٬ فکرم در حال گذرکردن است تا کجا نمی دانم. دوباره صدا می زند موج مرا میان هزاران اندوه ٬  بغز دریا صدایم را باور نمی کرد ٬ گریه کثیف دریا ماهی هفت سینم را کشت چه رسد عشق که خواهد مرا پناه دهد در این طوفان .

می دونی عشق من خیلی وقته برات نامه می نویسم تا حالا هر نوع علاقه خواستم برایم فراهم کردی اما چرا قانع نمی شم ؟ من آدم بدیم .

سال نو مبارک چه جالب در نحس ترین روز سال من باید پیام تبریک سال نو دهم

خوب و خرم باشید.